آرتین؛ رسانه رسمی نوهنران ایران
به قلم نوجوان؛ فاطمه جعفری
با صلابت گام بر میداشت و به سوی مراسم تحلیف میرفت. هنگام ورود، رئیس مجلس با لبخند به او خوش آمد گفت و سایر مقامات ایران به احترامش برخاستند؛ بعد از حماسه هفتم اکتبر و حمله حماس به اسرائیل، اسماعیل شده بود پیام آور سربلندی و پیروزی برای کشور های اسلامی، و ایرانی ها بیش از همه به او محبت می کردند و برایش احترام قائل بودند، بر عکس برخی کشور های اسلامی که منافقانه به او لبخند میزدند و همزمان با دشمن اسرائیلی جلسه میگذاشتند.
پیش از ظهر به دیدار آقا رفته بود؛ آقا، اسماعیل را در آغوش کشیده بود و همین آغوش گویا تمام درد و غم هایش را از بین برده و آرامشی عجیب به او که لحظه ای دغدغه جنگ رهایش نمی کرد، داده بود.
آقا هم به رسم همیشگی اش از او خواست تا صبور باشند و مقاومت کنند که صبح پیروزی نزدیک است. مثل همیشه گزارشی کوتاه از اوضاع غزه و حماسه های حماس ارائه داد و بعد انتخاب رئیس جمهور جدید ایران را تبریک گفت.
در همین افکار بود که متوجه شد تحلیف به پایان رسیده. رئیس جمهور به سویش آمد، دستان هم را فشردند و به بالا بردند به نشانه اینکه همیشه پشت هم خواهند بود و در مسیر مقاومت تا بتوانند قدم میگذارند.
نماینده ها و مسئولان ایرانی اطرافش حلقه زده بودند و بعضی به زبان فارس که او به سختی متوجه می شد و بعضی هم به عربی دست و پاشکسته برای حماس آرزوی پیروزی می کردند. چنان با او رفتار میکردند که فاصله چند هزار کیلومتری از وطنش را احساس نمیکرد.
او را همراهی کردند تا گردشی در شهر تهران و نمایشگاه فلسطین بزند. دیدن تهران، باز هم فکرش را به سمت غزه برد، شهر مدرن و زیبای تهران هیچ تناسبی با ویرانه های غزه نداشت. دوست داشت زودتر فلسطین را آزاد کنند و دست در دست ملت فلسطین آنجا را به همین زیبایی و چه بسا خیلی زیباتر بسازند.
و آن روزی فرا می رسید که مقامات ایران هم، اینطور در خیابان های فلسطین بچرخند و به وجد بیایند.
به اقامتگاهش رسید. به آینده پیش رو ، به آزادی فلسطین، به کمک های ایران و به فرزندان شهیدش؛فکر میکرد.
محرم هست و گرچه سنی مذهب بود اما بیش از خیلی از شیعیان به حسین ابن علی (علیه السلام) باور قلبی داشت. وقتی فرزندانش شهید شدند یاد حسین (علیه السلام) باعث شد نگاهی منفی از ذهن نگذرد و باز استوار به مبارزه اش ادامه دهد، اسماعیل بارها تا نزدیکی شهادت رفته بود اما هنوز رفتن او زود بود،زود بود که مردمانش رو تنها بگذارد.
او شهادت را همانطور میدانست که قاسم ابن الحسن در روز عاشورا توصیف کرده بود: احلی من العسل
برخاست قرآنی برداشت تا کمی روح و جانش را جلا دهد و آرامش بگیرد. به آیه (مِّنَ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ رِجَال صَدَقُواْ مَا عَٰهَدُواْ ٱللَّهَ عَلَيۡهِۖ فَمِنۡهُم مَّن قَضَىٰ نَحۡبَهُۥ وَمِنۡهُم مَّن يَنتَظِرُۖ وَمَا بَدَّلُواْ تَبۡدِيلا) که رسید اشک از چشمانش روی صفحه قرآن سرازیر شد.
به یاد خانواده شهیدش، به یاد شیخ احمد یاسین و عبدالعزیز رنتسی، به یاد قاسم سلیمانی و به یاد رئيسي و امیرعبداللهیان که همین دو ماه پیش به اجر عهد خود رسیده بودند افتاد، پس کی نوبت او می رسید… صدایی گوشش را آزار داد و نوری خیره کننده لحظه ای از جلوی چشمانش گذشت، سرش را بالا برد، حازم و امیر و محمد _پسران شهیدش_ جلویش ایستاده بودند، باور نمی کرد، شیخ احمد یاسین، که دیگر روی ویلچر نبود و سر پا ایستاده بود، قاسم سلیمانی و خیلی دیگر از رفقایش آمده بودند که او را تا بهشت همراهی کنند… اسماعیل همچون جدش اسماعیل به قربانگاه رفته بود…