به گزارش آرتین، رسانه رسمی نوهنران ایران؛ مریم سامع- همانطور که انگشتان دستش را روی صورت کوچکش فشار میداد، وارد سنگر شد. با سه کلاشینکف قد خودش که روی دوشش آوار شده بود و کیفی که با زحمت تا آنجا روی زمین کشیده بود. فرمانده موهای مشکی و پرپشتِ خاکی بهنام را بهم ریخت و آنها را ژولیدهتر کرد. نگاهش روی صورتش ماند و گفت: «چی شده؟»
بهنام سرش را تکان داد. موهایش ریخت روی ابروها و چشمهای سیاهش.
– هیچی حاجی. دندونم درد میکنه.
– دندونت! مطمئنی؟
– آره بخدا حاجی.
فرمانده چشمانش را تنگ کرد و گفت: «بهنام! میدونی قسمِ دروغ گناهه؟»
بهنام سرش را پایین انداخت. اشک از چشمانش سرازیر شد و گفت: «نمیدونستم. خدا ما رو ببخشه.»
دستش را از روی صورتش برداشت. رد انگشتان یک دست روی صورتش مانده بود.
– توی محله کوتشیخ خوردم به بعثیا. شدم یه کرولال مادرزاد. یه چندتایی سیلی و مشت و لگد خوردم؛ ولی زبون باز نکردم. آخرش پرتم کردند بیرونِ کوتشیخ. بجاش سه تا کلاشینکف و ده تا نارنجک دیگه ازشون کش رفتم.
فرمانده لبهایش را بهزور جمع کرد تا نخندد ولی چشمانش میخندیدند. جای سیلی روی صورت کوچکش را بوسید. کلاشینکفها و کیف نارنجک را گرفت و گفت: «امان از دست تو بهنام! بیشتر مراقب خودت باش بچه. در ضمن اینا غنیمت جنگیه، نه مال دزدی.»
– حاجی ما بریم دیگه؟
– نخیر! کجا بری؟ اینقدر نرو تو دل دشمن. کار دست خودت میدی.
…
بهنام محمدی، نوجوان 13 ساله خرمشهری
سلام بر تو نوجوون عزیز!
آفرین! درست حدس زدی! این شهید بهنام محمدیه، همسن و سال خودت. خیلی هم شجاع و زبر و زرنگ بود، مثل خودت. توی خرمشهر، اون شهر زیبا و پر از نخل و نارنج به دنیا اومد. دوازده بهمن 1345.
سیزده سال و هشت ماهش بود که جنگ شروع شد. خیلی از مردم دست بچههاشونو گرفتن و از شهر رفتن بیرون؛ ولی بهنام موند. گفت: «میخوام بمونم و از شهرم دفاع کنم.»
روزهای اول به زخمیها کمک میکرد، ولی یواشیواش زد به دل دشمن. با اینکه فرماندههاش مخالف کارش بودند؛ ولی میگفت: «من ریزه میزهم و عربی میدونم. کسی بهم شک نمیکنه.»
میرفت تو دل بعثیا. از اونا خبر میآورد و مواضعشون رو شناسایی میکرد. چند بار بعثیا اسیرش کردند؛ ولی گریه و زاری راه انداخت و گفت: «گم شدم. دارم دنبال مامانم میگردم.» چندبار هم حسابی مشت و لگد مهمونش کردن و بعد رهاش کردن. تازه بعد از هر بار که برمیگشت، با خودش کلی مهمات از بعثیا میآورد. یواشکی میرفت توی سنگراشون و تفنگ و نارنجک و… برمیداشت.
«بیچاره اون سرباز وقتی برمیگشته توی سنگر و میدیده تفنگش نیست، چه حالی میشده.»
خیلی وقتا هم به قول خودش، توی راه از مردههاشون امانت میگرفت.
یکبار که میره توی شهر، میبینه بالای یکی از ساختمونهای بلند شهر، بعثیا پرچم خودشون رو نصب کردن. یواشکی از ساختمون بالا میره. پرچم رو پایین میکشه و پرچم ایران عزیزمون رو میبره بالا. بچهها وقتی میبینن کلی روحیه میگیرن. وقتی هم که برمیگرده دستاش بهخاطر کشیدن طناب پرچم زخمی شده بوده. امداد که میآد براش ببنده، نمیذاره! میگه: «باند رو بذارید برای رزمندههایی که تیر میخورن.»
مادر بهنام با بقیه خانمها در مسجد معروف خرمشهر برای رزمندهها غذا میپختن. لباساشون رو میشستن و براشون وسایل آماده میکردن. مادرش میگفت: «بهنامم مدرسه نرفته بود؛ یعنی نتونستیم ببریمش. زمان شاه فقط پولدارا میتونستن برن مدرسه. یه روز اومد و یه کاغذ داد به من. گفت: «مادر اینجا راجع به غسل شهادت نوشته. برام بگو و منو غسل بده. آخه دوست دارم شهید بشم.»
…
روز 28 مهر 1359 درگیری شدت گرفته بود و محاصره شهر خرمشهر بیشتر و تنگتر میشد. نزدیکی مدرسه امیر معزی جنگ سختی درگرفت. بهنام وسط معرکه، خیلی تند و فرز از این طرف به اون طرف میرفت و به بچهها کمک میکرد. برای چند دقیقه کسی دیگه بهنام رو ندید. صدای یکی از رزمندهها که فریاد میزد و گریه میکرد، حواس همه رو جلب کرد. بهنام گوشهای غرق به خون افتاده و شهید شده بود…
…
دوستان خوب شهید بهنام محمدی!
آره! شما نوجوونای شجاع! بهنام وصیتنامه هم داشت. یک شب توی سنگر دید یکی از رزمندهها داره چیزی مینویسه. نشست کنارش و گفت: «داداش چی مینویسی؟»
رزمنده سرش رو بلند کرد و گفت: «وصیتنامه.»
بهنام ازش خواست که برای اون هم بنویسه. بهنام میگفت و اون رزمنده مینوشت:
بسم الله الرحمن الرحیم
من نمیدانم چه بگویم. من و دوستانم در خرمشهر میجنگیم. من میخواهم وصیت کنم؛ چون هر لحظه در انتظار شهادت هستم. پیام من به پدر و مادرها این است که بچههای خود را لوس و ننر بار نیاورید. از بچهها هم میخواهم امام را تنها نگذارند و خدا را فراموش نکنند. به خدا توکل کنند. پدر و مادرها فرزندان خود را اهل مبارزه و جهاد در راه خدا بار بیاورید .