روایت راهیان نور
به گزارش آرتین، رسانه رسمی نوهنران ایران؛ ریحانه محمودی- روایتی که میشنوید کاملاً واقعی و از دل تاریخ است. میخواهم برایتان آنچه را نادیدنیست بگویم. آنچه با چشم سر نمیتوان آن را دید. مسیر فقط یک مسیر است. خیلیها تمام راه را میخوابند و خیلیها فقط نگاه میکنند و دیگر هیچ. بعضیها فکر میکنند ما تازه داریم یک سفر را آغاز میکنیم. درحالیکه آدمی همیشه در سفر است. آدمی همیشه سوار بر کشتیست. همیشه مسافر دریاست و کشتیبان او خداوند.
کاش میفهمیدیم مسیر خیلی وقت است آغاز شده. کاش! شب میرسیم اردوگاه شهید رستگار. جایی که نخلهایش سر به فلک کشیدهاند و کشتیهای به جا مانده از جنگ، هر گوشهای دیده میشوند. اینجا تنها خاطره پررنگی که دارد، صدای جیرجیر تختهاست. آنچه بعد از سالها هم در حافظه شنیداریمان ثبت خواهد شد.
صبح راه میافتیم به سمت فکه! فکة آوینی. آنجا که آوینی در خون خود غرق بود و از او پرسیدند که زندهای؟ و او جواب داد: نه هنوز!
باران گرفته است. رملهای فکه زیر پایمان سر میخورند و چه سخت است راه رفتن در مسیر تو! عصر، راه کج میکنیم سمت کانال کمیل. و چه سکوتی حکمفرماست! اینجا یک قصه معروف دارد و همین بس برای کل سفر. وقتی نامهای کوچک از جیب شهید ۱۲ساله پیدا میکنند و رویش اینگونه نوشته است: پنج روز است که در محاصرهایم. آب را جیرهبندی کردهایم. نان را جیرهبندی کردهایم. تشنگی همه را هلاک کرده است، بهجز شهدا که حالا کنار هم انتهای کانال خوابیدهاند. شهدا دیگر تشنه نیستند. به فدای لب تشنهات پسر فاطمه!
اینها آیاتیست از روایت جنگ که میگوید چگونه آدمی در حصار زندگی، خودش را هنوز دارد فدای لب تشنة او میکند.
شب را در هویزه میگذرانیم، در یک حسینیة بزرگ. هرکدام به قدر یک پتوی سربازی که چهاربار تا شده، سهم داریم. آنقدر که اگر پهلو به پهلو شویم، به بغلدستی میخوریم. و چه سکوتی اینجا حکمفرماست! سردر این یادمان نوشتهاند: دانشگاه مقاومت ایران! و جنگ برای خودش دانشگاه بود. عظیمتر تمام دانشگاهها که تمام شهدایی که اینجا خفتهاند یا معلم بودند یا دانشجو معلم! مثل علمالهدی که حالا زیر پای مادرش به خواب رفته است. نزدیک ظهر سمت طلاییه میآییم. قدمگاه قمر بنیهاشم. اینکه چرا قدمگاه است خودش داستان دارد. سهراه شهادت آن انتهای کانال قرار گرفته و از فرط باران نمیتوان از نزدیک دیدش. باید بگذریم از سهراهی که نمیگذارد شهید شویم. نفسمان، شیطان و دلبستگیهایمان!
آمدهام که پا بگذارم روی این دلبستگی و خودم را به تو و شیطان را لعن کنم.
عصر میرسیم شلمچه. اینجا دیگر روضه نمیخواهد و حتی روایت و حتی اشک. باران از همیشه شدیدتر است و راه رفتن در بین گلها، سختتر. چه شوق عجیبی اما در قدمهایمان است. دلمان دارد برایت پر میکشد. مینشینیم پای حرفهای حاج حسین یکتا. او میگوید و ما انگار روضة مصور میبینیم. درحالیکه او روضه نمیخواند. او میگوید و ما انگار وسط قتلگاه شاهد بریده شدن سرها هستیم.
فردا اول میرویم علقمه. جایی که شهدای غواص دیگر هیچگاه برنگشتند. سلام خود را به کارون میسپارم تا به دست سیدالشهدا برسد. مثل شهدای غواص که عاقبتشان ختم به حسین شد و گویا در نزدیکی فرات خفتهاند. و اینجا داریم به پایان میرسیم. یادمان مدرسه شهدا. آنجا که مقر محمد جهانآرا بود؛ آنجا که معلمهای مدرسه نهتنها خود شهید شدند که بسیار دانشآموزانشان را هم با خود بردند. و اینگونه است که کسی راه را مییابد. درسی بزرگتر را به شاگردش میآموزد و کارنامة پایان ترمش را نه که کارنامه عقبایش را با نمرة ۲۰ امضا میکند.
مقصد آخرمان، معراج شهداست. و دو شهید تفحصشده که نمیدانم از آنها چه چیز باقی مانده را در ضریح کوچک گذاشتهاند و چه روایتی! همهاش از دختران شهداست و من فقط یاد سه سالهای میافتم که کاش سر بابا را برایش نمیآوردند.
اما تمام شد. همهچیز، حتی جان نیمهجان ما. باز برگشتهایم به جسم خاکی و داریم در گناه دست و پا میزنیم. میخواهم تو مرا نگاه کنی. بالهایم را رفو کنی و پرواز را به من بیاموزی. دیگر نمیخواهم اهل این دنیا باشم. همین.