روایت روز دوم اعتکاف
با صدای سرود سلام فرمانده از خواب بیدار شدیم و برای نماز ظهر وضو گرفتیم. مثل روز قبل، بعدازظهر که شد، میانسالها به خواب رفتن، دخترها گرم صحبت شدن و خادمان مشغول آماده کردن مقدمات افطاری. کتابخونة کوچیکی که فقط دو قفسه روی زمین داشت توجهم رو جلب کرد.
به گزارش آرتین، رسانه رسمی نوهنران ایران؛ ریحانه جنتی- کتابهای خوب داستانی و مذهبیای داشت که توی لیست «روزی باید بخوانم» دفترچهام بود اما توی مدت باقیمونده از اعتکاف فقط میتونستم یکی رو انتخاب کنم. کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب» رو انتخاب کردم. همونطور که جلد و نوشته پشت جلدش رو وارسی میکردم، عینکم رو از کیف بیرون کشیدم و روی چشم گذاشتم. کتاب در حال و هوای ژاپن شروع میشد و برای منی که زمانی تمام تفریحم دیدن فیلمهای چینی و ژاپنی و کرهای بوده، فضای خاطرهانگیز و دوستداشتنیای داشت. زنی ژاپنی که در خانواده مذهبی تحت تعالیم بودایی بود اما با مردی مسلمان آشنا شد و ازدواج کرد و…
درگیر کتاب شده بودم که یکی از دخترهای خادم به سمتم اومد و ازم خواست همراهش برم. دری رو باز کرد و وارد راهرویی باریک شد که پلههاش به سمت پایین میرفت. چندباری ازش پرسیدم که کجا داریم میریم و در جواب خواست که دنبالش برم تا بفهمم.
دو طبقه پله که تمام شد، فکر کردم احتمالا به زیرزمین و انباری مسجد رسیدیم اما با باز شدن دری، با جایی مثل باشگاه مواجه شدم. روی زمین کفپوشهای آبی و قرمز باشگاهی بود و توی ادامه نگاهم به اطراف، دکور کوچیکی با یه صندلی بود که پسزمینهاش رو با پارچه مشکی پوشونده بودن و شمعدونی لالهای که کنار صندلی روی میز کوچیکی روشن شده بود. خادم به آقای فیلمبرداری که روبهروی دکور با دوربینش نشسته بود سلام کرد و سمت من برگشت. «قراره یه کلیپ آماده کنیم برای اعتکاف مسجد، یه نامهای روی میز هست، اون رو میخونی بعد به سوالات من جواب میدی» با تموم شدن جملهاش، هاشف رو روی چادرم نصب کرد و کنار فیلمبردار نشست.
روی صندلی نشستم و با علامت فیلمبردار، خادم بهم سلام کرد و خواست تا پاکت نامه رو باز کنم و بلند بخونمش. متن نامه، حرفهای امام زمان(عج) به خواننده بود که موقع خوندنش تموم سعیم رو کردم تا اشک نریزم. با تموم شدن متن، خادم از روی کاغذ تو دستش سوالهاش رو در رابطه با حس و حال اعتکاف، ارتباط با خدا، وظیفه ما در قبال امام زمان(عج) پرسید و در نهایت فیلمبرداری تموم شد. یه بار دیگه به صندلی خالی نگاه کردم. داشتم به جوابهایی که دادم فکر میکردم که خادم با چیزی توی دستش سمتم برگشت. دفترچه و جانماز یکشکل رو بهعنوان هدیه دستم داد و با لبخند همیشه روی لبش از حضورم تشکر کرد.
با نزدیک شدن به غروب، چند چراغ خاموش هم روشن شدن و نمازگزارها به مسجد اومدن. باز التماس دعا گفتن و با نگاههاشون حسرت خوردن از اینکه نتونستن به هر دلیلی کنار ما معتکف بشن. صدای پسربچهای که اذان میگفت از بلندگوها پخش شد و صفها به ترتیب پر شدن.
ادامه دارد…