مسیر خونین گلزار

روایتی از یک نوهنر درباره حمله تروریستی کرمان

3
0
مسیر خونین گلزار

ساعت یک و نیم روز سیزده دی بود. با بابام و مامانم داشتیم می‌رفتیم گلزار شهدا؛ وجب به وجب ملت سیاه‌پوش در خیابان‌های منتهی به گلزار با اشک و ناراحتی حرکت می‌کردن.

مسیر خونین گلزار

به گزارش آرتین، رسانه رسمی نوهنران ایران؛ محمدصادق مختاری- مادرای شهید عکس بچه‌شونو در دست گرفته بودند و دیوارها… دیوارها حس غرور داشتند! انگار که به یک نفر مدال افتخار بدهند. پوسترهای حاج قاسمو نگه داشته بودند. انگار دیوارها رو با عکس حاج قاسم کاغذدیواری کرده باشن! هر جا رو که می‌دیدم یاد حاج قاسم بود.

انگار نه انگار چهار سال گذشته. انگار هر چقدر می‌گذره مردم بیشتر یادشون می‌مونه! همه اومده بودن که به اسرائیل و آمریکا بگن: «عمرا اگه از میدون پا پس بکشیم! ایرانی جماعت باخت نمی‌ده!» اوضاع همین‌طور بود ناگهان اتفاقی افتاد! ما از دور صدای انفجار رو شنیدیم؛ همه ترسیدند و فرار می‌کردند. انگار ده تا اجاق گاز رو با هم ترکونده باشن یا تمام ترقه‌های چهارشنبه‌سوری را یهو، یکجا منفجر کرده  بودن! چی شده بود؟ نمی‌دونستم! فقط می‌دویدیم! بابا دستم را گرفته بود و مامان چادرش را بالا گرفته بود تا موقع دویدن زمین نخورد! بالگردای هلال احمر و آمبولانس‌ها رو دیدم! حتما یه چیزی شده بود تا اینکه کمی دور شدیم و بابا با ترس و صدای بغض‌آلود گفت: «بی‌همه‌چیزا! بمب زدن!»

مامان گوشه‌ای ماتم گرفته نشسته بود. چادرش توی راه خاکی شده بود و چادرش رو می‌تکوند. دوباره صدای انفجار اومد. این‌بار نزدیک ما بود! آن‌ور خیابان توی یک ماشین ترکید. بابا زخمی شده و کتفش ترکش خورده بود. اکثر کسایی نزدیک‌مون بودن، شهید شدند. اشک امونم رو برید. همراه بابا می‌دویدم و گریه می‌کردم. مادرم هم پشت سرمان می‌آمد. قطره‌های خون لباس بابا را قرمز کرد و رد خون راه ما رو نشون می‌داد. توی راه مردم خون‌آلود رو می‌دیدم. جدولای خونی، دست و پاهای خون‌آلود همه اینا رو می‌دیدم؛ بابا دیگه نا نداشت. خون زیادی ازش رفته بود. رفتیم توی یکی از درمونگاه‌ها. دکتر با لباس خونی زخم زخمی‌ها را می‌بست و با دست خاکی‌اش اشک‌هاش رو پاک می‌کرد.

مامان مدام گریه می‌کرد و نمی‌تونست حرفی بزنه و بابا بی‌رمق‌تر از اون بود که بتونه حرفی بزنه. به دکتر با گریه گفتم: «دکتر ترکش خورده، تو رو خدا یه کاری براش بکن…» دکتر گفت: «این‌جوری نمی‌شه باید اینجا بمونه و بستری بشه و بعد عملش کنیم». ماتم برده بود. یه‌سری فرم‌ها رو سرسری پر کردم. فکر نکنم بتونم اون روز رو فراموش کنم و من و مامان با گریه و ترس و ناراحتی به زور از گلزار خارج شدیم.

سیل مجروحا تمومی نداشت و ترکش‌ها آسفالتو سوراخ کرده بودند. انگار اون روز دل زمین شکسته بود و می‌خواست بدونه چه موجود بی‌وجدانی می‌تونه انقدر بی‌اصل و اخلاق باشه که این کار رو بکنه و اسم خودشو انسان بذاره؟ به نظرم چنین موجوداتی اسم انسانو لکه‌دار می‌کنن و دلم می‌خواد بدونم این کار رو در قبال چه قدر ثروت کرده؟… در این فکرها بودم که از مامان پرسیدم: «این نامردا با زائرا چی کار داشتند؟» جواب داد: «قدرت به این نیست که قوی‌ترین لشکر دنیا رو داشته باشی و از همه پولدارتر باشی، قدرت به اینه که حتی چهار سال بعد از شهادتت هم از زائرت و مزارت بترسن!…» اون روز به هر زحمتی که شده به خونه رفتیم اما شب خوابم نبرد. همه‌ش توی این فکر بودم که چرا؟ به چه قیمت؟ و چطور یک موجود می‌تونه انقدر نامرد و بی‌غیرت باشه که با چندرغاز پول این همه از مردم رو قتل‌عام کنه و شب راحت سرشو رو بالش بذاره و بخوابه و به مردم عزادار فکر نکنه…؟!

 

پست های مرتبط

5 2 رای ها
با انتخاب ستاره نظرت در مورد روایت را مشخص کن
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

ارسال روایت

روایت خود را با ما به اشتراک بگذارید

تازه ترین روایت

عوامل-شادی-در-خانواده
جمع چهارنفره
1715493934376
برکت
IMG_۲۰۲۴۰۵۱۲_۰۹۳۵۰۳
رزق معنوی
زبان فارسی
"عاقا یا آقا"
روز دختر
نیمه دوم دنیای دخترونه
صلیب سرخ
مسیح های کوچک قرمز
شیخ صدوق
ابن بابویه
شهید مطهری
یاد استاد
شهید آوینی و نادر طالب زاده
یار نادر انقلاب
حرم  عبدالعظیم حسنی(ع)
غربت حسن ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x