و قسم به خون مظلوم…
روزی روزگاری مردی بود که جلوهای از علمدار کربلا بود. مردی که الگوش رو خوب شناخته بود و توی راهش قدم برمیداشت، درست مثل علمدار کربلا مراقب خیمهها بود که دست دشمن بهشون نرسه و تا آخرین لحظه زندگیش توی این راه قدم برداشت.
به گزارش آرتین، رسانه رسمی نوهنران ایران؛ فاطمه حکیمزاده- وقتی خبر پر کشیدنش به دنیای باقی رو شنیدیم، قلبها بیتاب و متأثر شد؛ مردی که شبیه علمدار کربلا دست و سرش رو برای خیمههای اسلام فدا کرد.
اون روز چهارسال بعد از رفتن این مرد بزرگ، این پهلوان و علمدار حرم بود؛ روزی که خیابان منتهی به گلزار شهدای کرمان مثل اربعین پر بود از موکبها و بوی اسپند و صدای مداحی و همهمه مردم.
بچهها دست پدر و مادرشون رو گرفته بودند و زمزمه میکردن:
«نبین قَدم کوچیکه پاش بیفته من برات قیام میکنم
نبین قَدم کوچیکه مثل میرزا کوچک کار و تمام میکنم
نبین قدم کوچیکه از صف سیصد و سیزده تا بهت سلام میکنم
نبین کمه سنم تو فقط صِدام بزن ببین چیکار برات میکنم
نبین کمه سنم با همین دستای کوچیکم همهش دُعات میکنم
نبین کمه سنم بأبی انت و أمی همه رو فدات میکنم.»
میدونی؟ ماها فکر میکردیم بچهها متوجه خیلی چیزها نمیشن ولی این رجزخونی بچههای غزه بود که درس شد برای ما بزرگترها، این اشکهای مظلومانه بچههاست که دنیا به خاطرش قیام کرده. فریاد آزادیخواهی فلسطین پسر روی دوش پدر ترس رو به دل دشمن میاندازه؛ و دوساله، کاپشن صورتی و گوشواره قلبی بود که قساوت دشمن رو نشون داد.
سروصدای موکب بچهها و زمزمه سلام فرمانده اما با صدای بلند انفجار قطع شد. بذار از اینجا به بعد رو ننویسم، داستان سراسر غم و اندوه میشه. اما ما ملتی نیستیم که غم و اندوه زمین بزندمون. ما این رو از اون سردار بزرگ یاد گرفتیم از آدمهای بزرگی که میشناسیم یاد گرفتیم که شکست، ناامیدی و تاریکی برای ما نیست.
اشکی که میریزیم برای قلب شکسته خانوادههای داغدیده و یه ملت بزرگه. وگرنه که خیلی خوب میدونیم جای نود و یک شهید حادثه تروریستی کرمان چقدر خوبه. خوب میدونیم میون این دشمنهای نامرد تنها نیستیم. ما همه میدونیم خون مظلوم انتقامش گرفته میشه.
فرشتههایی از پیش ما رفتن که با برگشتنشون منجی عالم هم میرسه؛ نجاتدهنده ما از این دنیای تاریک و ظالمانه که در اون به جرم کودک فلسطینی یا دوستدار سردار شهید سلیمانی بودن حق زندگی گرفته میشه.
و حالا من و تو بیشتر از همیشه منتظر منجی عالمیم!
این داستان، داستان شکست نیست. این داستان، داستان شکست دشمنه که حقیر بودن خودش رو با شهید کردن کودکان نشون میده.
این روزها وقت نشستن نیست، وقتشه دستت رو توی دست شهدای کرمان و شهید سلیمانی محکم کنی و بلند شی، لباس رزم و نبرد بپوشی و به دشمن نشون بدی شکستش از همیشه نزدیکتره.
و قسم به خون مظلوم…
او میآید.
داستانک “لاله صورتی”
پروانههای بالطلایی، لحظهای روی بالهایشان بند نمیشوند. آنقدر تندوتند بال میزنند و میچرخند که از رَدّ پروازشان جرقههای ریزی در آسمان میماند.
همه چشمها پِی پروانههاست که دروازه باغِ لالههای صورتی باز میشود.
پروانهها بالای دروازه میرقصند و بالهایشان از رنگِ طلایی به بیرنگِ شفاف، میرود و میآید.
همه منتظر ورود مهماناند اما کسی نیست.
“دروازه که بیخودی باز نمیشه!”
“پروانهها چه شوری بِپا کردن!”
حاجقاسم جلو میرود. از وسط باغ لاله ردّ میشود. انگار یک لاله را دستچین میکند و روی بازو و شانهاش میگذارد.
دختری با کاپشن صورتی، لباس سبز و گوشوارههای قلبی، مهمان تازهوارد است.
نویسنده: زهرا ملکثابت
🔻🔻🔻🔻
https://eitaa.com/herfeyehonar
#شهید_حادثه_کرمان
ممنونم از دیدگاه خوبتون