چون ما ملت شهادتیم
توی مسیر بودیم که متوجه شد زیاد حال و حوصله ندارم. دستش رو انداخت گردنم و گفت: چی شده آقاپسر؟ خوشحال نیستی با بابا اومدی سفر؟
گفتم: آخه این چه کاریه بابا، این همه راه اومدیم که فقط بیایم سر مزار. خب اگر سلامی میخواستیم بدیم از خونه هم میرسید.
به گزارش آرتین، رسانه رسمی نوهنران ایران؛ فاطمه نصرتی- دستش رو برد روی سرم و آروم نوازشم کرد: بله پسرم از خونه هم میشه سلام داد و ایشون هم میشنون ولی ما اومدیم اینجا که صدای سلاممون رو کل دنیا بشنوه. اومدیم بگیم ارزش کارهایی رو که حاج قاسم برای دین و کشورمون کردن میدونیم و راهشون رو ادامه میدیم.
گفتم: چرا بابا؟ چرا ما؟
گفت: چون ما ملت امام حسینیم، ما ملت شهادتیم… برای حفظ اسلام و راه شهدا همه تلاشمون رو میکنیم.
اونجا بود که فهمیدم انگار خدا روی تکتک ما حساب کرده که هر کدوم به روشی مراقب دینمون باشیم و حضورمون خیلی مؤثره.
سر مزار که رسیدیم چشمم به واژه سربازی خورد که روی سنگ سفید رنگ مزار حک شده بود.
بابا گفت: میبینی پسرم، حاج قاسم سرداری بودن که لباس سربازی پوشیدن تا با دشمنامون بجنگن و از کشور دفاع کنن. همونطور که خودشون گفتن که هرگز نمیخواستن سلاح به دست بگیرن. برای طفل وحشتزده و زنی هراسان سلاح به دست گرفتن.
به نام قاسم سلیمانی خیره شدم و شروع کردم به فاتحه خواندن برای شهید سلیمانی که یاد صحنهای افتادم که چند روز پیش از تلویزیون پخش شده بود. حاج قاسم فرزندان شهدا رو در آغوش گرفته بودن و دستی روی صورتشون میکشیدن و میبوسیدنشون. یاد جملهای از ایشون افتادم که میگفتن شرط شهید شدن، شهید بودن است. با خودم فکر کردم که بهراستی هر رفتار ایشون نمایی از راه و رسم شهدا و منش شهادتطلبانهشون بوده.
فاتحه را که خواندم، تصمیم گرفتم از مزار فاصله بگیرم تا بقیه هم برای زیارت بتوانند جلو بیایند. نگاهی به پدرم کردم که داشت بهآرامی اشک میریخت و برای فراق حاج قاسم عزاداری میکرد.
برای اینکه مزاحمش نشوم بدون اینکه چیزی بگویم به گوشهای رفتم که بنشینم و جمعیتی را که به عشق سرباز اسلام آمده بودند تماشا کنم.
ناگهان پدرم را از دور دیدم که با عجله به سمت من میآید. به من که رسید گفت: پسرم الان مسئول کاروان با من تماس گرفت و گفت: ظاهرا حاج خانمی که با ما همسفر بودن حالشون زیاد خوب نیست. گفتن حالا که من پزشکم برم ببینم حالشون چهطوره.
تو همینجا پیش حاج قاسم بمون که من زود برگردم.
گفتم: باشه بابا. من همینجام. شما برید.
بابا رفت و
صدای انفجار اومد…
به من گفت پیش حاج قاسم بمانم. غافل از اینکه خودش میرفت پیش حاج قاسم
و من ماندم و همان راهی که میگفت باید ادامه دهیم، چون ما ملت شهادتیم…
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
موجم که آسودگی ما عدم ماست