دختر خوب حاج قاسم
از چشمهای مامان یه قطره اشک افتاد روی صفحهی گوشیش. جلوتر رفتم و گفتم: خدا رو شکر که دیگه کلاس سومم و میتونم جملهها رو بخونم. نوشته: «از زائرانت هم میترسند.» درست خوندم؟
مامان اشکهاش رو پاک کرد و لبخند زد.
– آره عزیزم، درست خوندی.
به گزارش، آرتین، رسانه رسمی نوهنران ایران؛ زینب زاغری- عکس حاج قاسم بالای این نوشته بود، به مامان گفتم: منظورش اونهاییه که اومده بودن مزار حاجقاسم رو زیارت کنن؟ مگه چی شده؟
– آره، آدم بدا نتونستن ببین چقدر مردم حاج قاسم رو دوست دارن، بین راه بمب گذاشتن، خیلیا شهید شدن. پدرت گفت حالش خوبه. خانواده دوستت مریم هم اونجا موکب داشتن، بهشون پیام دادم حالشون رو بپرسم.
یادم افتاد مریم تو پیشدبستانیام که بودیم، یه فیلم فرستاد که توش وصیتنامه حاج قاسم رو میخوند. صداش توی گوشم پیچید و تصویر لبخندش جلوی چشمم اومد.
«والله والله والله این خیمه اگر آسیب دید، بیت الله الحرام، مدینه، حرم رسولالله، نجف، کربلا، کاظمین، سامرا و مشهد باقی نمیماند؛ قرآن آسیب میبیند.»
نگران مریم بودم. دفتر نقاشیم رو بیرون آوردم و شروع کردم جشن تکلیف مدرسهمون رو بکشم، همهمون رو با چادرهای صورتی و لبخند کشیدم. یه کیک صورتی بزرگم کشیدم که نقاشیم بیشتر شبیه جشن بشه.
رفتم توی اتاق تا ببینم مامان چی کار میکنه، دیدم جانمازش رو پهن کرده و پشت سر هم اشک میریزه. مامان میگه وقتهایی که با خدا حرف میزنه، بعدش انگار قلبش آروم میشه.
حاجآقای روز جشن تکلیفم همین رو میگفت. میگفت هروقت دلتون گرفت، فقط کافیه با خدا حرف بزنید تا صداتون رو بشنوه و کمکتون کنه. اگه بخواید برای حرف زدن با خدا نماز بخونید که خیلی هم بهتره، اونوقت طوری که خدا میخواد باهاش حرف زدید.
امروز روز مادر بود، میخواستم مامان خوشحال باشه، اما نبود. از وقتی عقربه کوچیکه رفت روی سه، همهش چشمهاش پر از اشک بود.
صدای زنگ در اومد و این یعنی بابا از موکبشون برگشته بود. دویدم دم در تا بغلش کنم؛ اما بابا هم مثل همیشه نبود. خیلی خسته به نظر میاومد. دستش رو گذاشت روی سرم و گفت: «سلام دختر قشنگم، مامانی کجاست؟»
با دست آشپزخونه رو بهش نشون دادم. تلویزیون رو روشن کردم تا کارتون ببینم. صدای بابا رو شنیدم که میگفت: «خانواده مریم دوست فاطمه شهید شدن، حتی دختر کوچولوشون. من اون لحظه اونجا نبودم، اما اوضاع خیلی بد بود…»
تمام روزهایی که مریم تو کلاسمون بود اومد جلوی چشمم. یه لحظه انگار تموم بدنم داغ شد. نمیدونم مریم در آینده میخواست چیکاره بشه، اما میدونم میتونست آدمبزرگ خوبی باشه. یاد حرفهاش راجع به حاج قاسم افتادم، خیلی دوستش داشت. اشکهام سرازیر شد. تند رفتم وضو گرفتم، یه عالمه حرف داشتم که با خدا بزنم. باید قلبم آروم میشد و براش قصه امروز رو تعریف میکردم.
چند روز از اون اتفاق گذشته، مریم دیگه نمیتونه بیاد سر کلاس؛ اما میدونم پیش فرشتههاست و حالش خوبه. این دو روز که به مدرسه میرم به جای خالیش نگاه میکنم. خانم معلم میگفت: «من از شما انتظار دارم درستون و خوب بخونید. مریم در کنار ماست، حواستون همیشه بهش باشه.»
منم میخوام یه روز معلم بشم و قصه مریم و به گوش همه برسونم. شاید هم معلم نشدم اما میخوام اونقدر درس بخونم که بتونم دختر خوبی برای حاج قاسم باشم؛ درست مثل مریم.
خانم زاغری خیلی زیبا نوشتند
واقعا متاثر شدم🌹