گلهای سرخی که روی پیراهن سفیدش جوانه زد
به گزارش آرتین، رسانه رسمی نوهنران ایران؛ مریم سامع-
هنوز جلسه دفاعیه شروع نشده بود. ابروهای بهم پیوستش رو گره زده بود به هم. با دست سبیلهای لب بالاییش رو صاف کرد. دفاعیه پایاننامه باشه و این حد آرام!؟ کار هیشکی نبود جز کامران.
هیات داوری که وارد شد، وایساد. با همهشون دست داد. رفت بالا، روی سن سالن آمفی تئاتر. ایستادکنار شاسیهاش که به دیوار زده بودند.
کراواتش رو صاف کرد و شره موهای مشکی روی پیشونیش رو کمی بالا داد.
–بسم الله الرحمن الرحیم
هیات داوران نگاهی به همدیگه کردند و پچپچ همه سالن رو گرفت. اولین بار بود یکی موقع شروع دفاعیه بسمالله میگفت؛ اونم یکی مثل کامران!
دفاعش جانانه بود. بالاترین نمره قبولی رو گرفت. پایاننامه کارشناسی معماری از دانشگاه هنرهای تجسمی تهران.
بعد جلسه خیلیا دستش انداختند که:« نه به سر و وضعت و نه به شروعت!». اما برای اون و دوستاش که میشناختنش طبیعی بود. کامران بود دیگه. یه روز عاشق و یه روز فارغ.
پنج، شش سال بیشتر از 26 شهریور ماه 1326 نگذشته بود که بهترین اسباب بازیش شد مداد رنگی و بهترین سرگرمیش نقاشی.
نقاشی میکشید و شعر میگفت و داستان مینوشت.
کامران کلاس ششم بود که اسرائیل با کمک انگلیس و فرانسه به مصر حمله کردند.
قبل از شروع کلاس، کامران بجای اسامی خوبها و بدها گچ گرد و کوچیک سفید رو برداشت و روی تخته سیاه با خط خوبش نوشت: «خلیج عقبه از آن ملت عرب است.»
هنوز گچ توی دستش بود که آقا مدیر مثل اجل معلق سر رسید. همونطور که ترکه درخت انار تو دستش تاب میخورد، چشم غرهای به کامران رفت و گفت:« غلط کردی که وارد این معقولات میشی. بعد کلاس میای تا پروندت رو بزنم زیر بغلت.»
این حرفا یعنی مخالفت با شاه. کامران چه میدونست! اون فقط حرف حق زده بود. شکرخدا معلمش پا درمیونی کرد و بخیر گذشت؛ اما تعهد داد دیگه وارد معقولات نشه. کامران دل داد به هنر. آرومآروم به فلسفه هم علاقهمند شد و فلسفه غرب رو شروع کرد. کتاب میخوند. به کنسرت و تئاتر میرفت. در ظاهر سرخوش بود؛ اما در همه حال گمشدهای داشت که هیچجا پیداش نمیکرد. بیتاب بود و دنبال آرامش.
یک روز توی سینما، صدای خشخشی شنید. از صندلی جلو، یک نفری چیزی انداخت زیر پاش. اون که فرق کاغذ و پوست پفک و کاغذ ساندویچ رو خوب میدونست، کاغذ رو برداشت و گذاشت لای کتاب «انسان تک ساحتی از هربرت مارکوزه».
رفت خونه. اعلامیه بود. خوند. چند بار. تا صبح دور حیاط چرخید . رفت دنبال صاحب اعلامیه تا صداش رو بشنوه و چهرش رو ببینه. کامران اگر چیزی رو اراده میکرد تا به خواستش نمیرسید، دست نمیکشید. درسته که دستش به خود صاحب اعلامیه نرسید؛ اما نوارکاست و عکس جاسازی شده پشت بوم نقاشیش اون رو به مراد دلش رسوند. کامران گمشدش رو پیدا کرد. اون آرامش رو در چهره مردی از جنس خدا پیدا کرد و دنبالش رفت. روحالله و مرامش گمشدهای بود که کامران عمری در جستجوی اون بود.
لباسای جینش رو از تنش بیرون کشید. دستبندش رو باز کرد. کتابها و مقالههاش رو از وسط حیاط جمع کرد. عینک ریبن رو هم انداخت وسط اونا. با کبریتی زمستون مه گرفته رو تبدیل به تابستون گرم کرد و درختای یخ کرده باغچه رو جونی تازه داد و تولد گلها رو در وسط زمستون جشن گرفت و سید مرتضی متولد شد. برای خیلیا کامرانِ هممسلکشون با همون چیزمیزای وسط حیات مرد؛ اما سیدمرتضیآوینی با یه هنر واقعی به دنیا اومد، نه هنر در معنای اصطلاحیش؛ بلکه به قول خودش هنر در مفهوم کمال و فضیلت. سیدمرتضی حتی منشأ هنر را از انسانی میدونه که دارای شعور فطری نسبت به کمالات و فضایل و زیباییهاست.
خلاصه سیدکامرانآوینی قبل انقلاب هیچ ربطی به سیدمرتضیآوینی بعد انقلاب نداره. همیشه میگفت:« من از یک راه طی شده با شما حرف میزنم. منی که موسیقی گوش میدادم. به گالریهای نقاشی و شبهای شعر میرفتم؛ اما خوشبختانه زندگی من رو به راهی کشوند که حقیقت رو بجویم و هر کسی که دنبال اون باشه بهش میرسه.»
تازه انقلاب شده بود. با گروه به جهادسازندگی رفت. اونجا بود که دید شاه چه ظلمی به مردم کرده؛ اون هم در زمانی که جشنهای 2500 ساله میگرفت و ژاندارم منطقه بود. سیدمرتضی نتونست طاقت بیاره. دوربین رو برداشت تا به همه جهان ظلم شاه رو نشون بده. اون هنر خودشو به تصویر کشید.
جنگ که شروع شد، همزمان با تفنگی که روی دوشش انداخت، دوربینی هم دستش گرفت تا هم بجنگه و هم روایت کنه. سیدمرتضی یه جنگ دیگه هم داشت؛ جنگ با نفس خودش. شیر روز شد و عابد شب. میخواست به چنگ بیاره چیزی که طلب میکرد. بدجور طالب شهادت شده بود؛ اما تقدیر جور دیگهای براش رقم زد.
جنگ تموم شد و سیدمرتضی موند تا رسالتش رو با روایت فتح، شاهکار ماندگار، به پایان برسونه. دست آخر هم 20فروردین1372، توی فکه، موقع تفحص شهدا، یه مین به یادگار مونده از دوران دفاعمقدس منفجر شد. شکوفههای سرخ بهاری روی پیرهن سفیدش که به سفیدی روح و جانش بود، رویید و جسم و روحش رو در اوج کمال و آرامش تقدیم خدای هنرمندش کرد.