روایتی از شب پرواز سردار دل ها

به قلم یکی از نوهنران

3
0
روایتی از شب پرواز سردار دل ها

روز‌ها حال و هوای دیگری دارند؛ انگار همه‌چیز درحال فروریختن است، مسکوت و دردآور…

به گزارش آرتین، رسانه رسمی نوهنران ایران؛ حانیه همت‌زاده- همگی در درماندگی عمیق فرو‌رفته‌ایم. انگار روی صندلی‌های زندگی میخکوب شده باشیم تکان نمی‌خوریم، جیکمان هم در‌نمی‌آید یا شاید هم فریاد‌هامان آنقدر بلند است که گوش‌هامان را کر کرده.

حال و هوای این روزها ناگهان با قبل‌تر‌ها خیلی فرق کرده، هیاهویی عجیب راه افتاده است؛ چیزی که شاید قبلا دیده نمی‌شد یا شاید هم نبود…

حرف‌ها و زمزمه‌هایی در توالی‌اند. بوهایی به مشام می‌رسد، چیزی که شاید گذشتگان تا این روز استشمامش نکرده باشند .

حقایق غیر‌قابل کتمانی در راه‌اند …خون در راه است… چیزهایی که تاریخ به روال، نه می‌تواند لای زباله‌دانی‌های سیاست‌ها و بگیرو‌ببند‌ها گم و گورشان کند و نه انکار.

امروز مختصات تاریخی‌مان روی مدار خون نشسته و رسولی گلگون برانگیخته شده. اما او حقیقتا که بود؟ کسی چه می‌داند؟

اما بعد…

از دل بگویم از همان روز که چه طوفانی در دل داشتم، اصلا درست‌ترش این است، چه طوفانی در دل داشتیم! او که رفت انگار هُری دلمان ریخت. ایام عجیبی بود. نمی‌دانم موج مرا بهکجا میکشاند یا حقیقتا دلم راهی شده بود، نجوای درونم مرا با خودش می‌برد؟! چیزی که شاید بشود اسمش را گذاشت قسمت اما بیشتر از همه آنچه نشان می‌دهند و توی بوق و کَرنا می‌کنند کار کارِ دل بود.

چیزی راه گلویم را گرفته بود، خواستم سبکش کنم، چیزی روی شانه‌هایم چنبره زده بود خواستم رهایم کند.

انصافا ملت یکباره یتیم شد و مقاومت بی‌پشت و پناه.

و آن چشم‌ها که نمی‌دانم چه‌ها دیدند! آن لحظه که این گونه پر کشیدند!

همه‌مان دردمان آمده بود، داغدار بودیم غرورمان جریحه‌دار شده بود. نمی‌دانستیم با این غرور جریحه‌دار‌‌شده چه کنیم؟ یقه چه کسی را باید بگیریم؟ اصلا همه این‌ها جدا، غرور پرپر شده را چه کنیم؟

غرور را روی دست‌‌ها شهر به شهر چرخاندیم، منزل به منزل. سلام و صلوات روانه ساختیم علم‌های زینبی را برافراشتیم و نوای حسینی به راه انداختیم.

کاروان کاروان عشق بود ،هرکس روزی‌اش بود، آمد با پا یا با دل…

چه ازدحامی بود! خیلی وقت بود خودمان را آن‌قدر به هم نزدیک ندیده بودیم اما خون معجزه خودش را کرد. آن که سوار بر کار است می‌داند کاروان را چگونه به منزل برساند که رساند.

 

بگذریم، اما بعد…

داریم به حوالی آخرین نگاه‌هایت نزدیک و نزدیک‌تر می‌شویم؛ همان نگاه‌ها که در یک و بیست دقیقه طیاره‌خانه بغداد پر کشید و دلتنگی‌هایش ماند…

چشم‌هایت در آن زمان چه دیدند که این گونه پر کشیدی؟! شاید همان جایی را دیدی که مهدی باکری پشت بیسیم نشانی‌اش را داد! همان‌جا که آقا می‌گفت حقیقتاً باکری چه می‌دید؟! آری تو همان را دیدی که باکری دید؛ به حکم آنکه رفیق‌های شفیق را با هم سَر و سِرّی است و سَر سلسلة رفیق‌ترینِ رفیقان سَر سالار شهیدان حسین بن علی (ع) است.

تو همان بغضی که تکانده نمی‌شوی از گلو…

ساعت یک و بیست دقیقه بود که رفتی و دقیقه‌ها و ثانیه‌های بعد از رفتنت همه شدند به وقت دلتنگی… دلم برایت تنگ شده؛ مثل خرابه‌های خان طومان و حلب. میان دلتنگی‌ها محاصره شده‌ام.

کاش بودی و مثل آن زمان که فاتحه داعش را خواندی، فاتحة این همه دلتنگی را هم می‌خواندی و می‌گفتی کمتر از سه ماه دیگر پایان این دلتنگی را اعلام می‌کنم.

تو همانی که گفتی از شئون اصلی عاقبت‌به‌خیری ارتباط ما با جمهوری اسلامی و این حرم است.

بخواه برایمان که به حق حرم عمه زینب (س)، اهالی این حرم هم مثل خودت عاقبت‌به‌خیر شوند.

این شب‌ها سلام ما را به اربابمان برسان و برای بی‌قراری دلمان امن یجیب بخوان.

بین خودمان باشد پرنده هم که باشی فرق است آسمانت کجا باشد؛ خوشا به سعادتت پرنده آسمان حسین!

پست های مرتبط

0 0 رای ها
با انتخاب ستاره نظرت در مورد روایت را مشخص کن
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

ارسال روایت

روایت خود را با ما به اشتراک بگذارید

تازه ترین روایت

عوامل-شادی-در-خانواده
جمع چهارنفره
1715493934376
برکت
IMG_۲۰۲۴۰۵۱۲_۰۹۳۵۰۳
رزق معنوی
زبان فارسی
"عاقا یا آقا"
روز دختر
نیمه دوم دنیای دخترونه
صلیب سرخ
مسیح های کوچک قرمز
شیخ صدوق
ابن بابویه
شهید مطهری
یاد استاد
شهید آوینی و نادر طالب زاده
یار نادر انقلاب
حرم  عبدالعظیم حسنی(ع)
غربت حسن ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x