روایت مقاومت سروها
به گزارش آرتین، رسانه رسمی نوهنران ایران؛ ریحانه محمودی- باقالی پلو با ماهیچه پخته بودم. میدانستم خوشش میآید. غذای محبوبش بود. بالاخره بعد از چندماه برگشته بود خانه. حالا نوزادمان، ۸ ماهه شده بود و تازه میتوانست خودش بدون کمک بنشیند. لاغر شده بود؛ پوست و استخوان! رگهای سبز آبی دستانش را میتوانستم ببینم. اگر چند روز بیشتر میماند، احتمالاً گذر خون از از رگهایش هم پیدا بود.
خدا میداند چه بلایی سرش آوردهاند که اینطور بهم ریخته است. پای چشمانش گود افتاده و زیر چشم چپش کبود شده. معلوم نیست چندبار با مشت کوبیدهاند پای چشمش که کبودیاش هیچجوره نمیرود. روی بازوهایش، پشت کمرش و انگشتهایش، سیگار خاموش کردهاند. جای سوختگیها توی ذوق میزند. انگار که هرکدامشان چاه عمیقی هستند و خونابه به راه میاندازند. رد کابلهایی که خورده است هم مانده.
سفره را پهن میکنم. بچه را بغل میکند و میآید سر سفره. میگویم بچه را بگذارد آن طرف و راحت غذا بخورد اما اصرار میکند که من نمیدانم چقدر دلش برای او تنگ شده و هیچ زحمتی برایش ندارد.
راست هم میگوید. وقتی نبود من که هیچ، حتی این دیوارها، شمعدانیهای حیاط، فرشهای دستبافت و همه و همه دلشان برایش تنگ شده بود. خدا لعنت کند شاه و تمام مخلفاتش را.
بعد از شام در میزنند. دوسهتا از دوستانش میآیند. دوباره ترس برم میدارد. میترسم مبادا ببرندش و من بمانم و بچهای که پدر میخواهد. زبانم لال اگر طوری بشود چه؟
چقدر دلم میخواست بدانم چه اتفاقی افتاده که اینطور جمع شدهاند. آنهم زمانی که میدانند حساسیت چقدر روی خانه ما زیاد است.
نیمساعتی میشود در حیاط ایستادهاند. وقتی میآید داخل چندتا کاغذ را میگذارد زیر فرش. میگوید مأموریتمان شروع شده. ترس برم میدارد. دلم میخواهد فریاد بزنم. بگویم مگر یادت رفته این سه ماه چه بر سرم آمده؟ به فکر خودت نیستی به فکر بچهای باش که حالا محبت و آغوش پدر میخواهد.
اما این چیزها سرش نمیشود. انگار که از شکم مادر آمده تا برای این انقلاب بجنگد.
راست هم میگوید. خیلی از آدمهای شهر عین خیالشان هم نیست. میروند در حجرهشان و کاسبی میکنند. آخر سر هم اجناس را دو برابر میفروشند و راپورت جوانهای انقلابی را میدهند. چه فرقی میکند برایشان؟ همین که روزگار بگذرد و شام پلو و مرغ بخورند، کفایت است.
اما بعضیها در زندگیشان، ارزش دارند؛ ارزشهایی به بلندای قامت سرو و به شتابانی شاهین و به لطافت یاس! تمام زندگیشان را میجنگند تا برسند به آنچه باید.
مثل حالا که آدمی از نوزاد شیرخوارهاش میگذرد تا جهانی را بسازد. میگوید آیتالله خمینی گفته است چیزی نمانده بیاید و ایران را نجات دهد. خوشا به سعادتمان که قرار است شاهد خیل عظیمی از نور خداوند باشیم!
صبح مثل همیشه سر میگذارد روی زانویم. موهایش را قبل از صبحانه نوازش میکنم. دخترم را میگویم. حالا خیلی بزرگ شده. آنقدر که میرود دانشگاه و پارهوقت برای بچههای محل کلاس ریاضی میگذارد. من برایش از سال ۵۷ میگویم، از چه مردها که زیر شکنجه لب به گلایه باز نکردند و چه زنها که قنداقه به دست، همپای عزیزشان بودند.
چه مادرها که چشمشان به در خشک شد و چه پدرها که وقتی جوانشان از خانه بیرون رفت، لرزه بر اندامشان افتاد. اما یک چیز بین همهمان مشترک بود. ایمانی که به هیچ قیمت نباید زمین میگذاشتیمش. هرچه که میشد نوری در قلبهایمان به ما نوید میداد که قرار است روزهای خوب بیایند.
آنچه نمیگذاشت امیدمان سرد شود، همین حرفها بود. همین اعلامیهها. همین چندتا صوتی که یواشکی میرسید به دستمان.
آخرش هم که دیدی چه شد جان مادر؟ هنوز روی دستهای خیلیها رد سیگار مانده. اما آنها نگذاشتند که دیگر چادری از سر زنی کشیده شود و قنداقهای به خون بیفتد.
این تاریخی است که تکرار میشود. رنجهایی که ما را قویتر میکنند و آیندهای که آن را به دشمنان نمیسپاریم.