راستی تو بگو عطر نرگس‌ ها دوباره کی می‌ آیند؟

ولادت باسعادت امام حسین (ع)

1
0

راستی تو بگو عطر نرگس‌ ها دوباره کی می‌ آیند؟

دلم چواب بلی می‌دهد صلای تو را

صلا بزن که به جان می‌خرم بلای تو را

به زلف گو که ازل تا ابد کشاکش توست

نه ابتدای تو دیدم نه انتهای تو را

کشم جفای تو تا عمر باشدم هر چند

وفا نمی‌کند این عمرها وفای تو را

 

به گزارش آرتین، رسانه رسمی نوهنران؛ حانیه همت‌زاده- نمی‌دانم از کجایش بنویسم؛ از کجایش بگویم که تو از آنجا شروع شده باشی؟

از اولین‌باری که تو را شناختمت؛ نان و نمکت را خوردم؛ هوایم را داشتی‌؛

حالم که گرفته بود تمام دلخوری‌هایم را برایت آوردم؛ از کوره در‌نرفتی گوشم را نپیچاندی.

هی من گفتم و تو هیچ نگفتی.

بچگی‌هایم را یادم هست. هنوز یک چیز‌هایی آن پس و پیش‌های ذهنم می‌شود پیدا کرد.

هنوز هم بین خروار خروار آرزوهای ریز و درشت آرزوی تو از همه بزرگ‌تر است؛ مثل آن کتیبه قشنگ بالای ایوان حسینیه؛ همان که از همه بزرگ‌تر است.

از وقتی عقلم رسیده و یادم هست آن کتیبه همیشه آن بالا بوده؛ قبل از همه پرچم‌ها؛ هیچ‌وقت ندیدم کی وصلش می‌کنند! انگار همیشه همان بالا بوده؛ قبل از کدام پرچم و علمکی آمده‌اند زده‌اندش آن بالا؟ نمی‌دانم… هیچ‌وقت نفهمیدم…

مثل تو که هیچ‌وقت نفهمیدم کی و کجا بود که دیدمت؟

کجا بود که حس کردم تو در من هستی؛ که دوستت دارم؟

ماجرایم با تو از کی بود که شروع شد‌؟

نمی‌دانم…

عمر خاطره‌ها کوتاه‌اند مثل فصل نرگس‌ها؛ مثل جوانه‌های امین‌الدوله؛ تا می‌آیی بویشان کنی فصلشان رفته… بعد تو می‌مانی و حال و هوای‌شان. دیگر یادت نمی‌آید اولین بار چه شد که عطرشان را نفس کشیدی. می‌روند تا فصلشان بیاید دوباره.

من یکبار عطر تو را نفس کشیدم در آن سرزمین؛ خیلی سال قبل‌…

راستی تو بگو عطر نرگس‌ها دوباره کی می‌آیند؟

یک جایی، یک سالی، شاید دوباره عطرش را شنیدم.

شاید دوباره دیدمت. شاید فصل نرگس‌ها هیچ‌وقت نرفت که دیر بیاید.

من قلمدوش روی شانه‌های پدرم بودم. تو را از آن دورها دیدم قشنگ بودی، خیلی قشنگ.

یکهو چشمانم خیس شدند تصویرت داشت می‌لرزید؛ پلک زدم چیزی از میان مژه‌هایم سر خورد پایین، تصویرت ثابت ماند.

من روی فرش‌های خانه‌ات دویدم، دنبال پرنده‌هایت رفتم.

پرنده‌هایت شبیه پرنده‌های شهر ما نبود… اما فرش‌هایت را یک جای دیگر دیده بودم؛ یک‌بار رویشان خوابیده بودم اما نه توی خانه‌ات… یک جای دیگر… جایی توی شهر خودمان.

همان جا بالای سرم را نگاه کرده بودم؛ پر بود از پرچم‌های قشنگ.

مادرم گریه می‌کرد؛ اشک‌هایش قشنگ بود؛ بوی عطر نرگس‌ها را داشت.

شهر تو با شهر ما فرق می‌کند.

من تابه‌حال این همه قشنگی را یکجا ندیده بودم. توی قصه‌ها مادرم یک چیز‌هایی از تو گفته بود ولی تو قشنگ‌تر بودی‌؛ بالاتر بودی از تمام آنچه فکر می‌کردم؛ مثل ماه بالای نقاشی‌ها که از تمام آسمان قشنگ‌تر است.

راستی تو ماه را هم کنارت داشتی؛ آخرِ آن خیابانی که می‌خورد به منزلت.

آسمان را یکجا آورده بودی پایین!

می‌گویند برای دیدن خورشید باید از ماه اجازه خواست؛ ما ماه را دیدیم وقتی از خانه‌اش بیرون آمدیم تنها چیزی که رو‌به‌روی‌مان بود تو بودی؛ انگار خودش هلمان می‌داد توی آغوشت.

ماه بوی ادب می‌داد، تو عطر سیب  را داشتی…

خاطره‌ها کوتاه‌اند، زود تمام می‌شود و مزه‌اش می‌ماند زیر زبان آدمی؛ خاطره دیدنت گذشت… دیگر شهرت را ندیدم؛ من ماندم و شهر خودم.

امروز سر نماز یکهو عطر نرگس‌ها را دوباره شنیدم؛ همان وقت که سرم را  روی مهر گذاشته بودم.

بویشان دوباره می‌آمد مثل همان سال. همان سالی که دیدمت.

نمی‌دانم چرا… ولی یقین دارم خودشان بودند.

شاید دوباره نرگس‌ها در‌آمدند… شاید دوباره گذرمان به آسمان خورد.

شاید دوباره دیدمت

شاید…

ولی فصل نرگس‌ها چه بیاید چه نیاید

من هیچگاه دوست داشتنت را فراموش نمی‌کنم

تو در من تمام نمی‌شوی؛ مثل موج‌های دریا که هیچ‌وقت تمامی ندارند؛ مثل آن چیز‌ها که وقتی دیدمت از بین مژه‌هایم سر خوردند پایین.

آری تمامی زمان‌ها به نام توست و تمامی زمین‌ها به نام کربلایت.

پست های مرتبط

0 0 رای ها
با انتخاب ستاره نظرت در مورد روایت را مشخص کن
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

ارسال روایت

روایت خود را با ما به اشتراک بگذارید

تازه ترین روایت

عوامل-شادی-در-خانواده
جمع چهارنفره
1715493934376
برکت
IMG_۲۰۲۴۰۵۱۲_۰۹۳۵۰۳
رزق معنوی
زبان فارسی
"عاقا یا آقا"
روز دختر
نیمه دوم دنیای دخترونه
صلیب سرخ
مسیح های کوچک قرمز
شیخ صدوق
ابن بابویه
شهید مطهری
یاد استاد
شهید آوینی و نادر طالب زاده
یار نادر انقلاب
حرم  عبدالعظیم حسنی(ع)
غربت حسن ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x