روایتی از استاپ موشن، رویدادی برای نوهنران

روایتی کوتاه از دومین رویداد ملی استاپ موشن

0
0
گزارش تصویری| اختتامیه دومین رویداد ملی استاپ موشن

روایتی از استاپ موشن و رویدادی برای نوهنران

روز اول

به گزارش آرتین، رسانه رسمی نوهنران ایران؛ مهران رجبی- سر شوخی را زود باز می‌کنم. نیم‌ساعت است که آمده‌ام توی سالن، اما تنها چند خبرنگار روی صندلی‌های چوبی پشتِ میز نشسته‌اند. یکی‌شان بی‌حال نگاهم می‌کند و می‌فهماندم که اول صبحی بیش از حد شنگولی نشان می‌دهم. به علی سلیمانی هم که مثل من زود آمده می‌گویم: «دوران نوجوانی ما چرا کسی خیال نمی‌کرد که می‌شود برای نوجوان‌ها رویداد برگزار کرد؟» به تلفن‌همراهش خیره شده. احساس می‌کنم انتظارم برای پاسخ به این سوال بیش از حد طولانی شده. صدایش می‌کنم. بله! بزرگوار اصلاً حرف‌های حکیمانه من را نشنیده که بخواهد پاسخ بدهد.

از سالن می‌زنیم بیرون تا توی حیاطِ باغِ نگارستان چرخی بزنیم. نیلوفرهای آبی توی حوض از همه‌چیز برای من جذاب‌ترند. گروهی دختر با لباس‌های فرم سورمه‌ای که نشان می‌دهد دبیرستانی (متوسطه دومی) هستند وارد باغ می‌شوند. با مربی‌شان سریع می‌روند سمتِ تالارِ آینه. اول فکر کردم که از بچه‌های رویداد استاپ موشن‌اند اما آمده‌اند برای بازدید از موزه.

بالاخره بچه‌ها با کلی تاخیر می‌رسند. اول پسرها می‌آیند توی سالن، هرکسی جایی را انتخاب می‌کند که مسئولان تذکر می‌دهند آقاپسرها پایین جلسه را پر کنند. پسرها کم بودند و عجیب‌تر اینکه شاید نصف‌شان نونهال بودند. سیدحسین موسوی‌نیا و هادی عبدالوهاب خودجوش نظم و نسق نشستن بچه‌ها را برعهده گرفته‌اند. دخترها که می‌آیند، جا کم می‌آید. سید انتحاری می‌زند. خبرنگارها -که خیلی ناراحت‌اند از دیر شدن برنامه- را از سر جای‌شان بلند می‌کند.

با بچه‌ها سر شوخی را باز کرده‌ام. بیشتر از بچه‌ها، بعضی از مربی‌ها هستند که با شوخی‌ها ریسه می‌روند. نوجوان‌ها در مقابل شوخی اول گارد می‌گیرند؛ اما با چندتا قلق‌گیری به راه‌شان می‌آورم. خاصه اینکه علی سلیمانی همراهم است و با یک پِخ می‌خندد و آنقدر خوب می‌خندد که بچه‌ها هم خنده‌‌‌شان می‌گیرد. آرش صحرانورد هم می‌رسد. تیم‌مان کامل شد.

دخترها هنوز جا نشده‌اند. من توی درگاهی ایستاده‌ام. پشت به لَتی که بسته است. یکی از همراهان بچه‌ها دارد تلاش می‌کند که دخترها را جوری جا بدهد. من دارم نمک می‌ریزم که متوجهم می‌شود. با عصبانیت می‌گوید: «شما چرا اینجا ایستاده‌اید؟» می‌خواهم بگویم: «احساس می‌کنم تنها کسی که جای درست ایستاده منم.» که عصبانیت این خانم محترم جمله‌ام را عوض می‌کند: «اینجا ایستاده‌ام که سر راه نباشم.» با ابرو به پشت سرم اشاره می‌کند. لَت را باز کرده‌اند و الان درست سر راه ورودی ایستاده‌ام. سرم را پایین می‌اندازم و خودم را می‌کشم سمت دیوار.

یکی از دخترها از خانم عصبانی می‌پرسد: «خانم فراهانی ما کجا بشینیم؟» لبخند پهنی می‌زند. سید دومین انتحاری را روانه جلسه می‌کند. صدرِ جلسه، پشتِ صندلی‌ها یک صحنه برای برنامه‌های صحنه‌ای دارد. سید بخش زیادی از دخترهایی را که سرپا ایستاده‌اند راهی همان صحنه می‌کند و می‌گوید که همانجا بنشینند. دخترها اول دست می‌کشند روی موکت صحنه. سید که می‌بیند دل‌چرکین‌اند، خودش برای امتحان یک‌بار می‌نشیند روی صحنه.

محمد رضوانی با عصبانیت می‌رود سمتِ سید. چشم‌هایم را هم که ببندم می‌فهمم دارد گِلِگی خبرنگارها را می‌کند. علی سلیمانی رفته است تهِ سالن و با پسرها دسته‌ای راه انداخته است. سجاد عباسی صدر جلسه می‌نشیند و خانم فراهانی هم به‌عنوان گرداننده جلسه. بعضی دخترها اطراف جلسه ایستاده‌اند.

می‌خواهم از جلسه بزنم بیرون که با استاد عبدالحمید قدیریان رخ‌به‌رخ می‌شوم. ذوق‌زده سلام می‌کنم. همیشه همینطور است. وقتی یکی از اساتید هنر را می‌بینم مثل تازه‌عروس‌ها ذوق‌زده می‌شوم و معمولاً رفتارهای نامتعارفی را ناخودآگاه از خودم نشان می‌دهم. یک‌بار حبیب احمدزاده را توی حوزه دیدم. پیش از آن هزاربار دیگر هم دیده بودم. توی هر دست یک گونی برنج گرفته بود. رفتم سمتش و اصرار کردم که بگذارد برنج‌ها را برایش تا جلوی در ببرم. جوری داشتم اصرار می‌کردم که بنده‌ خدا خیال کرد می‌خواهم برنج‌ها را بدزدم. آخرسر با یک تشر، شرم را خواباند.

با خودم فکر می‌کنم این بچه‌ها چقدر عبدالحمید قدیریان را می‌شناسند؟ اصلاً می‌دانند که هم‌نفسی با یک استاد چه موهبتی است یا نه؟ می‌خواهم ببینم که آقای قدیریان به بچه‌ها چه می‌گوید که توی تالار سروصدا می‌شنوم. متصدی تالار که خانمی است ماسک‌زده، به بچه‌ها گیر داده است که توی این تالار اصلِ نقاشی‌های شاگردان کمال‌الملک نصب شده. آن‌وقت شما برداشته‌اید آب معدنی و آب‌میوه چیده‌اید اینجا که از بچه‌ها پذیرایی کنید؟! خانم آرام اما یک‌دنده‌ای است. خوشم می‌آید. کارش را جدی گرفته. می‌روم کمک بچه‌ها که هر آنچه را آورده‌اند ببرند بیرون.

چند دقیقه بعد دوباره مجبور می‌شویم وسایل را زیر نگاه سنگین خانم متصدی بیاوریم و پشتِ یکی از لَت‌های درگاهیِ سالن جا‌ساز کنیم. آقای قدیریان صحبت‌هایش تمام‌ شده و دارد به سوال بچه‌ها پاسخ می‌دهد. من یک بسته آب‌معدنی برداشته‌ام و دارم توی سالن سقایی می‌کنم. یکی از پسرهای تهِ سالن از آقای قدیریان می‌پرسد: «فرقِ استاپ موشن و انیمیشن چیست؟!» نگاه می‌کنم به سجاد عباسی که کنار استاد قدیریان نشسته است، از لبو سرخ‌تر شده. آقای قدیریان چیزی در گوشش می‌گوید؛ سرخ‌تر می‌شود.

آخر جلسه آقای آهویی می‌نشیند در صدر جلسه تا درمورد چگونگی رویداد استاپ موشن توضیح بدهد. آنقدر آرام صحبت می‌کند که من تقریباً نمی‌شنوم. با خانم داودی و خانم رسولی در درگاهی سالن ایستاده‌ایم. متوجه می‌شوم که بچه‌ها قبلاً با مربی‌های‌شان در ارتباط بوده‌اند و این تنها من هستم که اولین برخورد را با آنها دارم. قرار می‌شود که هر مربی با چند گروه در ارتباط باشد. من نمی‌دانم چه گروه‌هایی با من هستند. از خانم رسولی می‌پرسم که گروه‌هایم کدام‌اند؟ حواله می‌دهد به حوزه هنری. تقریباً یک ساعتی تا آمدن اتوبوس‌ها فاصله است.

بچه‌ها توی حیاط زیبای نگارستان قدم می‌زنند و عکس می‌گیرند. چقدر عکس می‌گیرند! من اصلاً این‌همه عکس گرفتن را درک نمی‌کنم. حواسم به چند دختر است که گربه باغ را آغوش گرفته‌اند و دائم عکس می‌گیرند. گربه بیچاره آنقدر دست به دست می‌شود که به سیم آخر می‌زند. وقتی می‌گذارندش زمین طوری فرار می‌کند که انگار بلای آسمانی نازل شده.

من روی نیمکتی نشسته‌ام و بچه‌ها را زیر نظر دارم. خانم فراهانی سر می‌رسد. خودم را می‌زنم به آن راه که مثلاً متوجهش نشده‌ام. اما او چنین تصمیمی ندارد و می‌آید سمتم: «شما مربی هستید؟» گفتم: «بله!» گفت: «پس بی‌زحمت پسرها را برای بازدید از موزه جمع کنید!» باید می‌گفتم من کارم چیز دیگری است اما چه کنم که کار است دیگر. بلند می‌شوم و می‌روم سراغ پسرها. کمی که از تیررَس نگاه خانم فراهانی فاصله می‌گیرم. می‌روم سراغ کار خودم.

ساعت نزدیک سه است که می‌رسم حوزه هنری. بچه‌ها کمی زودتر آمده‌ و روی میزهای‌شان نشسته‌اند. در یالِ شرقی طبقه دوم نشسته‌اند، ناهارشان را خورده‌اند. می‌روم سراغ آرش و علی. ناهار نخورده‌اند. حسین هاشمی می‌رسد که: «الان نروید برای ناهار، احتمال دارد کم بیاید.» تا آخر کار را می‌خوانم. چند دقیقه با پسرها سر‌و‌کله می‌زنم. پسرهای نونهال زیر و بم بیشتری دارند. خاصه آنکه بعضی علایق‌شان را اصلاً خوش ندارم. دوتا از گروه‌های‌شان دارند لِگو نصب می‌کنند. لِگو را که اصلاً درک نمی‌کنم. فانتزیِ خیلی عجیب و غریبی است برایم. هم‌کلام‌شان می‌شوم. نشان می‌دهند که می‌دانند می‌خواهند چه کار کنند. دستم می‌آید که ترسیده‌اند. به خاطر رقابت با بچه‌های بزرگ‌تر خودشان را باخته‌اند.

یک گروه سه‌نفره از همین نونهال‌ها هستند که مورد عجیبی است. یک نفر از کیش، یک نفر از انزلی و یک نفر از مبارکه توی فضای مجازی با هم آشنا شده‌ و گروه زده‌اند. اینجا اولین‌باری است که همدیگر را می‌بینند. از آنکه از کیش آمده، می‌پرسم: «قصه کارتان چیست؟» می‌گوید: «به ما گفته‌اند داستان‌مان را لو ندهیم. شاید گروهی ایده‌‌‌مان را بدزدند.» با هم نمی‌جوشند و همینش قشنگ است. یک‌سره با هم جنگ و دعوا دارند همین اول کاری. می‌رویم برای ناهار.

سراغ خانم رسولی می‌روم برای اینکه گروه‌هایم را معرفی کند. می‌گوید: «باشد به‌زودی می‌گویم کدام‌اند.» می‌روم سراغ آرش، او هم نمی‌داند. تیری پرتاب می‌کنم سمتِ آقای آهویی که او هم مثلِ خانم رسولی حواله‌ام می‌دهد. سه‌ گروه از دخترها و یک گروه از پسرها خودجوش می‌آیند سراغم.

پیش از آمدن به اختتامیه رویداد استاپ موشن، قرار بود من مربی قصه و روایت بچه‌ها باشم اما چیزی که توی رویداد دستگیرم شد این است که بچه‌ها از پیش با مربی‌های‌شان در ارتباط بوده‌اند و ادعایی است که همه می‌دانند چه می‌خواهند بسازند. با همین چهارتا گروه که حرف می‌زنم، متوجه می‌شوم زهی خیال باطل! حداقل این چهار گروه اصلاً نمی‌دانند که متن چقدر مهم است و داستان‌پردازی برای ساختِ یک اثری مثلِ استاپ موشن چقدر مهم است.

دوتا از گروه دخترها و همان یک گروه پسرها، رسماً می‌خواهند با کارشان یک بیانیه صادر کنند. آن یک گروه دخترِ باقی‌مانده خیلی رمانتیک مثلاً تنها به توضیحات من گوش می‌دهند. دستِ‌آخر متوجه می‌شوم این بزرگوارها اصلاً به هیچ‌کدام از حرف‌های من حتی گوش هم نکرده‌اند.

آرش صحرانورد می‌کشدم کنار که: «تلاش نکن قصه کاری را که بچه‌ها می‌خواهند بسازند عوض کنی!» با طعنه می‌گویم: «قصه هم دارند مگر؟» ادامه می‌دهم: «اصلاً به من برای چه گفتید که بیا. اینها که قصه‌‌‌شان آماده است!» عاقل اندر سفیه می‌گوید: «برای همراهی بچه‌ها.» انتخاب درستی نکرده است اما من هم جوابی نمی‌دهم.

گروه پسری که ظاهراً قرار است با من همراه باشد، از کاشان آمده. تنها یک نفر کاشی صحبت می‌کند. بقیه یا لهجه را قورت می‌دهند یا خیلی ضعیف واژه‌ای می‌پرانند. کلی منبر می‌روم که حیفِ این لهجه نیست؟ توضیحاتی می‌دهند که خودشان هم می‌فهمند خراب کرده‌اند. اوضاع با آمدن محمد زری‌باف، اسفناک‌تر می‌شود. محمد هم کاشانی است و توی رادیو کاشان کار می‌کند و این سه روز رادیوی رویداد استاپ موشن با اوست. با آنکه جواب را می‌دانم از محمد می‌پرسم: «توچرا لهجه نداری؟» می‌گوید: «خب گوینده رادیو نباید لهجه داشته باشد!» این یکی از خنده‌دارترین قوانین صدا و سیماست.

کاشان با اینکه مرکز استان نیست، به‌خاطر ویژگی‌های جذابی که دارد توانسته است رادیوی محلی راه بیندازد. یکی از این ویژگی‌ها همین لهجه کاشی است که تقریباً همه ایران به لطف درس‌هایی از قرآن حاج آقای قرائتی با آن آشنا هستند. حالا این لهجه زیبا را باید بخوری تا بتوانی توی رادیو گویندگی کنی.

آرش می‌گوید بعد از نماز، جلسه مربی‌ها جلوی مسجد. جلسه که شروع می‌شود فاتحه شام را می‌خوانم. آقای آهویی شروع می‌کند و بعد خانم‌ها سفره دل‌شان را باز می‌کنند. چیزی از جلسه دستگیرم نمی‌شود. به‌طعنه باز می‌گویم که من هنوز گروه‌هایم را نمی‌شناسم. می‌خواهیم برویم برای شام که حسین کلهر را می‌بینم، جلوی در مسجد ایستاده، پیش سید. سلام علیک می‌کنم و با آرش و علی و هادی می‌رویم برای شام. حدسم درست بود. شام کم آمده است! یک غذا مانده که با آهویی و بچه‌های دیگر لقمه‌های شرم و حیا را دانه دانه می‌زنیم. حسین هاشمی می‌آید و طعنه می‌زند که چون دیر آمدید شام کم آمده.

مستقیم از سالن غذا خوری می‌‌رویم سالن سوره. حسین کلهر شروع کرده. شلوغ‌ترین‌های سالن آرش، علی سلیمانی و هادی عبدالوهاب و البته من هستیم. کلهر خوب اجرا می‌کند اما چیز خاصی از جلسه درنمی‌آید. فکر می‌کنم بچه‌ها راضی باشند؛ اما ما نه. بچه‌ها وسایل‌شان را جمع کرده‌اند و سوار اتوبوس می‌شوند.

 

روز دوم

دیشب دیر به خانه رسیدم. ساعت یازده می‌رسم حوزه. اتفاق عجیب و غریبی نیفتاده. بچه‌ها مشغول کار هستند. می‌روم سراغ بچه‌هایی که ظاهراً با مربی‌های دیگر کار می‌کنند. اوضاع بی‌ریخت است. تقریباً چیز خاصی از اینکه قصه چقدر در کارشان مهم است نمی‌دانند. در بهترین حالت تنها انیماتورهای خوبی هستند. یاد گروه خدابیامرز خودمان می‌افتم. در عین حالی که تجهیزات خاصی نداشتیم اما هرکس سر جای خودش بود و بد هم کار استاپ موشن انجام نمی‌دادیم. معضل اصلیِ این نسل، غریبگی با متن است. می‌بینی یک نفر خیلی خوب ساختمان فنی اثر هنری را می‌شناسد، اما پیِ ماجرا را که همان قصه و متن باشد خوب نمی‌شناسد.

می‌شد که از همین گروه‌های شرکت‌کننده هم خواست که قبل از شروع رویداد استاپ موشن، یک نفر به عنوان نویسنده معرفی کند. آن وقت برای این یک نفر خیلی کارها می‌شد کرد. باید قبول کنیم از توی سه روز اثر هنری شاخصی بیرون نمی‌آید.

من تلاش بچه‌ها را برای برنده شدن می‌بینم، اما تلاش‌شان را برای یاد گرفتن، هرگز. رقابتی که از مسیرش لذت نبری مفت نمی‌ارزد. به پسرها می‌گویم. گروهی که از کیش و انزلی و مبارکه هستند بساطِ عیش و نوش من را فراهم کرده‌اند. چند دقیقه با هم کار می‌کنند و ساعت‌ها توی سروکله هم می‌زنند. احساس می‌کنم برنده رویداد استاپ موشن، هم اینها هستند. بازی‌شان را می‌کنند. دعوای‌شان را می‌کنند. عکس‌های‌شان را می‌گیرند و رقابت را به یقه‌‌شان هم نگرفته‌اند.

زری‌باف آقای آهویی را پیج می‌کند. چندتا از بچه‌ها هم کلید کرده‌اند که آقای آهویی را می‌خواهیم. تقریباً همه مربی‌ها با دخترها کار می‌کنند. حق دارند، جمعیت آن‌ور بیشتر است. آقای آهویی نمی‌آید. موقع ناهار شده است و من می‌روم تغییر موقعیت بدهم. می‌شوم مأمور گرفتن ژتون‌ها. بااین‌حال جوری کار را درمی‌آورم که بیست و سه چهارتا غذا اضافه می‌آید. حسین هاشمی بهانه می‌آورد که غذای امروز بیشتر است.

بعد از ناهار بچه‌ها سنگین‌تر شده‌اند، خوابشان هم گرفته، اما کوتاه نمی‌آیند. دخترها مثل همیشه جدی‌ترند. پسرها بازیگوشی دارند. طبیعتاً با پسرها زبان مشترک بیشتری دارم. سوال‌ها را جدی‌تر می‌کنم. تقریباً همه اولین تجربه‌های استاپ موشن را پشت سر می‌گذارند. در بهترین حالت، برخی‌شان در رویداد شهرهای دیگر شرکت کرده‌اند. مسائل فنی را خوب و زود یادگرفته‌اند. من بیشتر شبیه نفس اماره عمل می‌کنم. می‌گویم: «از اینکه از این شاخه به آن شاخه می‌پرید، نترسید. اتفاقاً تا می‌توانید شاخه‌های مختلف را امتحان کنید.» تیر به جان برخی‌شان می‌نشست. اما نوجوان‌اند و مغرور.

غروب می‌‌رویم سالن سوره برای ارائه آقای موسوی. فقط می‌دانم که ایشان انیماتور حرفه‌ای است و با استودیو لایکا همکاری می‌کند. من با استودیوی لایکا آشنایی نداشتم و بعد از گوگل کردن فهمیدم که ای داد بی‌داد! دوتا از پویانمایی‌های مورد‌علاقه‌ام را ساخته‌اند: «کوبو و دوتار، غول‌های پاکتی.» آقای موسوی آرام حرف می‌زند اما با این حال برای بچه‌ها جذاب است. یک شگفتانه هم برای بچه‌ها آورده بود. آرماتور استاپ‌موشن جک اسکلینگتون در کابوس پیش از کریسمس را با خودش آورده بود.

 

روز پایانی

رقابت دارد پادشاهی می‌کند؛ البته ذات هنر رقابت نیست، اخلاق است. به سجاد عباسی پیشنهاد می‌دهم بگذارد توی دوساعت فاصله‌ای که تا اختتامیه هست، توی سوره برای بچه‌ها زیستِ هنرمندانه برگزار کنیم، با همین مربی‌های حاضر در رویداد استاپ موشن. قبول کرد! طبق معمول بچه‌ها کارها را سر موقع تحویل ندادند و برنامه­ ما با تاخیرشروع شد. خودم کار اجرا را دست گرفتم.

اول سید را آوردم روی صحنه. سید از راهی که تا اینجا آمده است گفت. خانم رسولی و خانم داودی را با هم روی صحنه آوردم. آنها هم از رفاقت‌شان و هنر گفتند. وسط حرف زدنم، سجاد عباسی اشاره می‌کند که برنامه را تمام کنم. بچه‌ها خوب ارتباط گرفته‌اند و آنها که خواب بودند هم بیدار شده‌اند.

تا شروع اختتامیه دوساعت طول کشید. از در اصلی حوزه تا درِ حیاط، برای بعضی از گروه‌ها کانترهایی گذاشته‌اند تا کارشان را ارائه بدهند. مسئولان کم‌کم می‌‌رسند و بچه‌ها کارهای‌شان را ارائه می‌‌دهند. برخی از مسئولان قول‌هایی می‌دهند. نمی‌دانم بعداً عملی می‌شود یا نه. می‌روم توی حیاط که قرار است اختتامیه آنجا برگزار شود. پشت میزی می‌نشینم. کم‌کم بچه‌ها و مسئولان می‌آیند و می‌نشینند. خانم رسولی و خانم داودی و هادی عبدالوهاب می‌‌آیند سر میزی که من نشسته‌ام.

اختتامیه مثل همه اختتامیه‌های جهان است، تنها با یک فرق. وقتی اسم گروه‌ها خوانده می‌شود جوری خوشحالی می‌کنند و اشک می‌ریزند که من هم طبق معمول اشکم پای مشکم است. این صحنه‌ها آخرین قاب از رویداد استاپ موشن توی ذهن من است. بچه‌ها عکس‌های یادگاری‌شان را می‌گیرند و عازم شهرهای‌شان می‌شوند و من به این فکر می‌کنم، در تقدیر این نوجوان‌ها چه نوشته شده و آینده برای آنها چه خواسته است؟!

پست های مرتبط

0 0 رای ها
با انتخاب ستاره نظرت در مورد روایت را مشخص کن
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

ارسال روایت

روایت خود را با ما به اشتراک بگذارید

تازه ترین روایت

عوامل-شادی-در-خانواده
جمع چهارنفره
1715493934376
برکت
IMG_۲۰۲۴۰۵۱۲_۰۹۳۵۰۳
رزق معنوی
زبان فارسی
"عاقا یا آقا"
روز دختر
نیمه دوم دنیای دخترونه
صلیب سرخ
مسیح های کوچک قرمز
شیخ صدوق
ابن بابویه
شهید مطهری
یاد استاد
شهید آوینی و نادر طالب زاده
یار نادر انقلاب
حرم  عبدالعظیم حسنی(ع)
غربت حسن ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x