روایت این 3 روز عزیز، نزدیک بوسیدن خدا

روایتی از نوهنران برای روزهای اعتکاف

5
0
روایت این 3 روز عزیز

روایت این 3 روز عزیز، نزدیک بوسیدن خدا

بالاخره بعد از کلی انتظار و ذوق، نوبت به جمع کردن وسایل رسید و به سمت مسجد راه افتادیم. مسجد چراغونی بود و نم‌نم بارون زمین رو خیس کرده بود. زودتر از بچه‌های دیگه رسیدم و پک فرهنگی رو گرفتم؛ توش یه کتاب، پیکسل، صلوات‌شمار و برگه مسابقه‌ همون کتاب بود.

به گزارش آرتین، رسانه رسمی نوهنران ایران؛ زینب زاغری- شماره‌م رو پرسیدم و جامو پیدا کردم. اولش احساس غریبی می‌کردم. دور و برمو نگاه کردم، آدم‌ها از همه‌جا بودن. کوچک و بزرگ با هم آشنا بودن و حرف‌ می‌زدن. جامو پهن کردم. مبینا و فاطمه رسیدن و ازم پرسیدن که چرا تلفنت رو نیاوردی؟ جوابی نداشتم و فقط می‌دونستم به این خلوت نیاز دارم؛ به اینکه فقط به خدا تعلق داشته باشم و فقط به خودش فکر کنم. 

شب‌ها چراغ‌های کم‌سو روشن بود و خیلی‌ها عبادت می‌کردن، نمازهای طولانی می‌خوندن و بهم دیگه یاد می‌دادن هرشب چه اعمالی داره. شونه‌های آدم‌ها خیلی آروم تو تاریکی می‌لرزید و صدای مناجات‌هاشون به گوش می‌رسید.

شب اول تو حال و هوای سروصدای بچه‌ها و بیدار شدن‌های مداوم گذشت و صبحش با جشن برای تولد امام علی(ع). سحر‌ها با صدای مناجات‌های استاد فرهمند بیدار می‌شدیم که حس و حال ماه رمضون رو زنده می‌کرد. وقتی برای وضو به حیاط مسجد می‌رفتیم، ماه هنوز پیدا بود و خنکی هوا به صورت‌هامون می‌خورد. برای نماز جماعت آماده می‌شدیم و دعای عهد بعد از نماز صبح، قلب‌هامون رو روشن و آروم می‌کرد. بعد هم معتکفان استراحت می‌کردن و چندساعت بعد، نور خورشید کم‌کم می‌تابید داخل مسجد و با صدای گنجشک‌‌ها و مداحی بیدار می‌شدیم.

کتاب‌خونه‌ بزرگی ته مسجد بود که می‌تونستیم از اون کتاب‌ها هم استفاده کنیم. این چند روز فرصت خیلی خوبی بود با آدم‌هایی دوست بشم که بوی خدا می‌دن و بیشتر صحبت‌هاشون من رو یاد خدا می‌اندازه. آقایی رو به عنوان سخنران آورده بودن که از یاد خدا و اینکه بخشیدن چیزهایی که داریم به زندگی‌مون برکت می‌ده گفت. می‌گفت وقتی یه کار خوبی انجام می‌دید، یک پنجم ثوابش رو به دوست‌تون هدیه بدید.

 

روایت این 3روز عزیز، نزدیک بوسیدن خدا

شب بود و همه‌جا تاریک، فاطمه هندزفری تو گوشش بود و به سمت قبله برگشته بود. ازش یکی از گوش‌های هندزفری رو گرفتم تا با هم مداحی گوش بدیم. اشک‌ها خیلی آروم از گوشه‌ چشمم سر می‌خوردن و این یکی از قشنگ‌ترین لحظه‌های عمرم بود‌. نمازهای طولانی ایام البیض رو که می‌خوندیم، حس می‌کردم خدا رو حس می‌کنم.

هرچی جلوتر می‌رفت بیشتر با خودم می‌گفتم باید خدا رو بهتر بشناسی و از قرآن شروع کنی. آخه دوست داشتن هر چیزی از شناختنش شروع می‌شه. بعد از افطار، دور هم جمع می‌شدیم و با هم سوره‌ واقعه‌ رو می‌خوندیم، دسته‌جمعی دعا می‌کردیم یا نوحه می‌خوندیم، درباره‌ کتاب‌هایی که خونده بودیم حرف می‌زدیم، چایی می‌خوردیم و بحث‌های مختلف می‌کردیم. روز آخر اعمال ام‌داوود رو در حد توان‌مون انجام می‌دادیم.

بعضی آدم‌ها حتی خادم نبودن اما قلب‌هاشون انقدر بزرگ بود که برای کمک به خادم‌ها و انجام اعمال اومده بودن. کتابی رو که همون اول بهمون داده بودن باز کردم، درباره‌ شهیده راضیه کشاورز بود. احساس می‌کنم کل این سه‌ روز یادآور صبر بود. روی سقف مسجد نوشته بودن «و هو الصبار»، کتابی بهمون هدیه دادن که صبر خانم کشاورز و قوی بودنشون توش مشهود بود، صبر خانم‌های مسنی رو که سر و صدای کوچک‌ترا رو تحمل می‌کردن و بهشون لبخند‌ هدیه می‌دادن دیدم و نوحه‌‌های شب شهادت حضرت زینب(س) و مسیرشون برام یادآور صبر و ایستادگی بود.

در آخر هم بهمون گلدون کاکتوسی رو به عنوان یادگاری از اعتکاف هدیه دادن که گوشه‌ میزم گذاشتمش تا یادم نره بیشتر خدا رو بشناسم و ازش به‌خاطر این چند روز که من رو تو خونه‌ش مهمون کرد و نور خالص بود ممنون باشم.

پست های مرتبط

0 0 رای ها
با انتخاب ستاره نظرت در مورد روایت را مشخص کن
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

ارسال روایت

روایت خود را با ما به اشتراک بگذارید

تازه ترین روایت

عوامل-شادی-در-خانواده
جمع چهارنفره
1715493934376
برکت
IMG_۲۰۲۴۰۵۱۲_۰۹۳۵۰۳
رزق معنوی
زبان فارسی
"عاقا یا آقا"
روز دختر
نیمه دوم دنیای دخترونه
صلیب سرخ
مسیح های کوچک قرمز
شیخ صدوق
ابن بابویه
شهید مطهری
یاد استاد
شهید آوینی و نادر طالب زاده
یار نادر انقلاب
حرم  عبدالعظیم حسنی(ع)
غربت حسن ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x