روایت روز سوم اعتکاف
به گزارش آرتین، رسانه رسمی نوهنران ایران؛ ریحانه جنتی- سحری آخر طعم دیگهای داشت. هم پایان ایام البیض بود و هم شروع مسیر جدیدی که از این به بعد پیش رو داشتیم. ناراحتی بعضی بیشتر توی چهرهشون معلوم بود. شاید از این ناراحت بودن که رفتن از مسجد، اونها رو دوباره به دنیای بیرون و درگیر روزمرگیها شدن برمیگردوند.
بعد از نماز ظهر، بزرگترها که قبلا هم معتکف شده بودن، اعمال رو میدونستن و جوونترها با توجه به گفتههای بعد از نمازِ حاج آقا، شروع به بجا آوردن اعمال روز سوم کردن. سجادهها پهن شد و زمزمه ذکرها توی سکوت مسجد پیچید. خادمها دستی به سر و روی مسجد کشیدن.
صفهای نماز با چادرهای رنگی، ساعتها در حال عبادت بودن و شاکر از اینکه توفیق انجام اعمال اُم داوود رو توی مسجد و به عنوان معتکف داشتن.
حدودا یک ساعتی به اذان مغرب مونده بود. بعضی شروع به جمع کردن وسایلهاشون کردن و بعضی هم هنوز پای سجادههاشون نشسته بودن که خادم با سینی پر از سیب از آبدارخونه مسجد بیرون اومد، روی جانمازهامون سیب قرمز گذاشت و رد شد. انگار که بوی سیب مرغوبترین عطر جهان توی اون لحظه بود. نمازم که تموم شد، سیب سرخ رو از روی سجاده مخملی صورتیم برداشتم، روبهروی صورت آرومم گرفتم و عطرش رو به مشام کشیدم. چیزی تا اذان نمونده بود، پس سیب رو کنار گذاشتم و صبر کردم.
پتوها و لباسها تا شد، مفاتیح و قرآنها به قفسههای کتابخونه برگشت، کولهها و چمدونها بسته شد و چادر مشکیها دم دست گذاشته شد. خوشحالی و ناراحتیِ همزمان، حال مشترک ما معتکفانی بود که سه روز رو با هم سر یه سفره با بسم الله سحری خوردیم و با نمک افطارمون رو شروع کردیم.
اذان مغرب از بلندگوها تو فضای مسجد پیچید. بعد از آخرین نماز جماعت، آخرین سفره افطاری هم پهن شد و کمکم خانوادههای معتکفان با دستهگل داخل مسجد اومدن. جمعی که سه روز همخونه خونه خدا شده بودن، با آغوش و بوسههای روی گونه از هم دل کندن و خداحافظی کردن. و من با کوله بر دوش و سیب سرخ توی دستم، مسجد رو به امید حضور بیشتر توی این مکان، ترک کردم.