یک سفر مادر و فرزندی

سفری روحانی برای یادگیری

5
1
یک سفر مادر و فرزندی

یک سفر مادر و فرزندی

خودم را برای همه چیز آماده کرده بودم. سر و صدا و جیغ و داد بچه‌ها. غُرغُرهای مادرها. کم بودن جا و نق زدن‌های دخترم.

به گزارش آرتین، رسانه رسمی نوهنران ایران؛ کلثوم نظری- صف دستشویی، نبودن پریز برق برای شارژ گوشی، لگدهای شبانه دخترم و نشسته خوابیدن خودم، شلوغ پلوغی موقع افطار و گرفتن آب جوش، امر و نهی خادم‌ها و گیر دادن‌های وقت و بی‌وقت‌شان و کمر همت هم بسته بودم برای جروبحث‌های احتمالی بین مادرها به خاطر بچه‌ها.

ولی با همه این‌ها تصمیمم را گرفته بودم. منی که چند سال به خاطر داشتن بچه باید به اجبار قید اعتکاف را می‌زدم، حتی فکرش را هم نمی‌کردم چون دخترم به‌شدت به من وابسته بود.

بین خودمان بماند تنها زمانی که از مادر شدن بدم می‌آمد همین روزهای نیمه رجب بود؛ هر سال همین موقع‌ها بود که این احساس به سراغم می‌آمد و می‌گفتم ای کاش من هم گیر این بچه نبودم و می‌توانستم این روزهای بیتوته در خانه خدا را درک کنم.

حالا تنها شرط حضور در مسجد امام رضای قم بچه داشتن بود. از خوشحالی بال درآورده بودم. بال من دخترم بود. بار و بندیل را بستم و خودم را برای صبوری کردن آماده کرده بودم. پناه بر خدا بردم و از او خواستم صبر و حوصله‌ام را در مقابل این همه احتمالات بالا ببرم.

بارم را سبک برداشتم که هرجا کم آوردم روی برگشت داشته باشم. به اطرافیان هم قید کردم که ممکن است شرایط تحمل آن‌جا برایم سخت شود و خیلی دوام نیاورم. با اضطراب آغشته به شور و هیجان با همسرم خداحافظی کردم. من برای یک شب که شده بود باید به این سفر می‌رفتم تا حسرت این سال‌ها را بخوابانم.

وارد مسجد شدم دخترهایی که نصف سن من را هم نداشتند خادم تفتیش بودند. سعی کردم با لبخند آغشته به محبت ازشان تشکر کنم و به مسئولیتی که بهشان محول شده بود احترام بگذارم، ولی همان برخورد اول متوجه شدم که بزرگی و بزرگواری به سن و سال ربطی ندارد این دختران آن‌قدر مودب و قابل احترام بودند که در مقابل‌شان کم آوردم.

کوله و وسیله‌ها را برای تفتیش بهشان سپردم. دو دخترخانمی که کمتر از پونزده سال را تجربه کرده بودند وسایلم را با ذوق برداشتند و من را تا سجاده‌هایی که به شماره 12 علامت گذاری شده بود همراهی کردند. خشکم زده بود از این همه احترام و تقدس شمردن معتکفی که حالا من بودم. منی که با روسیاهی به پیشگاه خدا آمده بودم چرا باید این‌قدر مورد احترام قرار بگیرم؟!

شرمنده شدم. حالا دیگر کم بودن جا برایم مهم نبود. سرم را به زیر انداختم و شروع به پهن کردن پتوی زیرانداز شدم. زیرچشمی دور و بری‌هایم را نگاه می‌کردم. سجاده کناری‌ام یک مادر و دختر بودند که خیلی باادب و احترام خودشان را در جایی که فقط یک سجاده و نیم بود، جا داده بودند. منتظر بودم دخترش اخم به صورتش بیاید و از کمی جا گله کند، دیدم که کمترین اهمیتی برایشان ندارد و می‌گویند طوری نیست بالاخره یک‌جوری می‌خوابیم دیگر!

خانم دیگری از راه رسید با سه تا بچه! تعجب کردم مگر می‌شود با این‌ قد و نیم‌قدها چیزی از اعتکاف فهمید و وقت دعا و مناجات داشت. لابد آمده است که فقط آمده باشد. ولی این‌طور نبود. آمده بود که به من و امثال من ثابت کند که آمده است تا هم مادری‌اش را بکند، هم بندگی‌اش را.

چیزی که روز آخر فهمیدم این بود که این سه روز برای او و دختر و پسرهایش با همه روزها فرق می‌کرد. بچه‌ها بیشتر از روزهای دیگر می‌توانستند کنار هم باشند برای این‌که مادر در کنار شغل پرمشغله مادری‌اش، پرستار هم بود.

این را که شنیدم چند ساعت مغزم هنگ کرد.

هنوز هم وقتی یاد خانم پرستار می‌افتم، ذهنم قفل می‌شود روی مهربانی و صبوری این بانو.

فکر نمی‌کنم از اعمال این سه روز چیزی را از قلم انداخته باشد، هم سر وقت به بچه‌ها رسیدگی می‌کرد، هم نماز و دعایش را تا محمدامینش خواب بود می‌خواند. آخر شب هم که بچه‌ها را می‌خواباند خودش را با میوه‌های خوشمزه‌اش تقویت می‌کرد و کام ما را هم شیرین.

کمی آن‌طرف‌تر بانویی آمده بود با دو دخترش یکی نوجوان و دیگری روزه اولی. آن‌چه مرا شیفته این خانواده کرده بود ادب و احترام و لبخندی بود که از روی صورت‌شان محو نمی‌شد. مادر این دو دختر دوست‌داشتنی سعی می‌کرد هوای همسایه‌ها را داشته باشد. اینکه سفره افطار را برایشان پهن کند، نگذارد احساس غریبی بکنند، فلاسک آب جوش‌شان را ببرد و پر تحویل‌شان دهد.

در کنار این حواس‌جمعی‌ها، اعمال این روزها را در کنار دخترش، مادر دختری و پا‌به‌پای هم پیش می‌بردند.

مسجد را که نگاه می‌کردم هر تکه از مسجد پر بود از این مادرهایی که عاشقانه‌های مادر فرزندی‌شان می‌توانست عرش را مات و مبهوت خود کند. هر چه می‌گذشت بهتر می‌توانستی یاد بگیری از این مادرها؛ صبوری را، مادری را، خواهری را، همسایگی را، ازخودگذشتگی را، خدمت به خلق را، احترام و مهربانی را و دست آخر زن بودن را. سعی می‌کردم ساعت‌ها به آمد و شدشان خیره شوم و بارِ یک عمرم را بردارم، یاد بگیرم و در گوشه ذهنم جا دهم این روزها را.

حالا سه روز گذشت و دل ما بی‌قرار این روزها شد. چقدر زود گذشت. چرا اصلا سخت نگذشت؟ چرا برای یکبار هم نشد که دعوای دو مادر را سر بچه‌هایشان ببینم؟ چرا بچه‌ها در اوج آرامش پله‌های مهد را بالا و پایین می‌رفتند و انگار که سال‌هاست این مسجد خانه‌شان است؟ چرا این‌قدر زمین زیر پایمان فراخ شد و اصلا خبری از جای تنگ و توی هم خوابیدنمان نشد؟

چرا برای یکبار هم صف سرویس بهداشتی را تجربه نکردیم؟ چرا علامت باتری گوشی‌ با اینکه ساعت‌ها دست بچه‌ها بود اصلا خالی نمی‌شد؟

چرا یک لحظه هم منتظر فلاسک آبجوش نمی‌شدیم و خبری از صف غذا و از دهن افتادنش نبودیم؟

چرا خادم‌های این‌جا لبخند از صورت‌شان محو نمی‌شد و چرا گیرهای الکی نمی‌دادند؟

حالا بچه‌ها را با گریه از بغل دوستانشان جدا کردیم و تلاش می‌کنیم درس زندگی بهشان دهیم که هر آمدی رفتی دارد و اصلا کار دنیا همین است. شاید خودمان هم باورمان شود دنیا دو روز است و این اعتکاف سه روز!

با چشمان خیس با این مسجد خداحافظی کردیم و تمام فکر و ذهنمان در مسجد امام رضا جا مانده است!

حالا تنها دل‌خوشی‌مان اعتکاف سال آینده است که حواسمان باشد جا نمانیم!

 

پست های مرتبط

1 1 رای
با انتخاب ستاره نظرت در مورد روایت را مشخص کن
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رضا عیوضی

خیلی زیبا بود
چقدر حیف که هنوز توفیق نشده اعتکاف رو تجربه کنم

ارسال روایت

روایت خود را با ما به اشتراک بگذارید

تازه ترین روایت

عوامل-شادی-در-خانواده
جمع چهارنفره
1715493934376
برکت
IMG_۲۰۲۴۰۵۱۲_۰۹۳۵۰۳
رزق معنوی
زبان فارسی
"عاقا یا آقا"
روز دختر
نیمه دوم دنیای دخترونه
صلیب سرخ
مسیح های کوچک قرمز
شیخ صدوق
ابن بابویه
شهید مطهری
یاد استاد
شهید آوینی و نادر طالب زاده
یار نادر انقلاب
حرم  عبدالعظیم حسنی(ع)
غربت حسن ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x