در کنار مزارش نشستهام. روی سنگ مزارش نوشته: سرباز شهید حاج قاسم سلیمانی. تصاویر حاج قاسم محیط را پر کرده است. همزمان صدا و تصویر برنامه «قصههای خوب برای بچههای خوب» در ذهنم تداعی میشود. همان زمانی که سیل دانشآموزان به تصویری از حاج قاسم درحالیکه با دستانشان قلب درست کردهاند، اشاره میکنند و یکصدا میگویند «حاج قاسم دوستت داریم».
به گزارش آرتین، رسانه رسمی نوهنران ایران؛ محمدرسام رضوانی در یادداشتی از پایان راه کاروان روایت حبیب ۱۴۰۱ در کرمان نوشت:
بعد از گذر کردن از ۹ استان بالاخره زمان آن رسیده که قصه ما در شهر زیبای کرمان به سر برسد. حسی که از اول سفر همراهم شد، شبیه دوندگان مسابقات ماراتن بود که از چند ایستگاه گذر کردهاند و حالا قرار است از خط قرمز انتهایی ماراتن روایت حبیب رد شوند.
وقتی به چهره دوستانم نگاه میکنم متوجه میشوم که در یک ماه گذشته تمام خستگی را به جان خریده بودند تا به این نقطه از سفر برسند که کار ناتمام خود را تمام کنند.
مسیر فرودگاه کرمان تا هتل، پر است از تابلوهای چشمگیری از مرد میدان؛ تابلوهایی که در همه مسیر توجه من را به خود جلب کردهاند. انگار شهر آذین بسته شده است برای مشتاقان حبیب در سومین سال از ندیدنش. راستش را بخواهید حالا که اسمش به میدان آمده، باید روایت دل را از کلمه قاسم شروع کنم. ما همیشه از کودکی و نوجوانی درکنار اسم قاسم بنالحسن بزرگ شدهایم، اصلا متوجه گره این اسم نمیشوم!؟ مگر میشود در کربلا، ندای احلی من العسل برای حسین را از زبان یک نوجوان شنید و خیلی بعدتر و در روزگاری دیگر، جمله «ما ملت امام حسین هستیم» را باز هم از زبان و دل قاسم شنید. نظر من این است که این قاسم از جنس همان قاسم کربلاست.
در تمام سفر روایت حبیب به بهانههای مختلف بغض را تجربه کردهام؛ مفهوم و مؤلفههای یک قهرمان را از دل قصههای خوب برای بچههای خوب استخراج کرده و میدانم که یک قهرمان را بخشندگی، ایثار، حب وطن، مهربانی و… خلق میکند. اما مهمتر از همه این جمله بود که قهرمانان نمیمیرند؛ تنها جمله مجهول این سفر نیز برایم همین جمله بود! در همه این یک ماه، تمام ذوق و شوق دختران و پسران سرزمینم را مشاهده کرده بودم؛ حضور قریب به دههزار دانشآموز از ۹ استان و طنین سرودهای «سلام فرمانده» و «رفیق شهیدم» در صدایشان. شوقی که من از آنها دیدم، بعید میدانم کسی ببیند و به فرزندان سرزمین ایران افتخار نکند. اگر بخواهم همه این حسم را در یک جمله بگویم، در برنامه قصههای خوب برای بچههای خوب و در کنار بچههای خوب ایران احساس شادی و مهمتر از همه امنیت داشتم. حالا میتوانم بگویم دهه هشتادی و حتی نودیها برای وطنشان از هیچچیزی دریغ نمیکنند و ریشههایشان را در قهرمانانی چون قاسم سلیمانیها میبینند.
حالا قصه ما رسیده به شب سالگرد حاج قاسم سلیمانی و من که برای اولین بار میخواهم برای عرض ارادت و اخلاص وارد گلزار شهدای کرمان شوم. دو ساعت به پرواز مانده و اصرار دوستان به نرفتن بهعلت زمان کم و احتمال جا ماندن از پرواز بالا گرفته است. استدلال هم این است که در شهر کرمان بهخاطر ورود سیل جمعیت دیگر نه بلیتی پیدا خواهد شد و نه محل اقامتی که بشود در آن ماند. با خودم گفتم چه کاری است که خودم را به دردسر بیندازم، انشاءالله دفعه بعد… اما ولولهای در درونم مرا به هم میریزد. حس تشنهای را دارم که به دریا رسیده اما دریغ از حتی یک جرعه آب. خانم محمدی که عروسکگردان شخصیت علی است با اصرار و بیقراریاش هرطور که شده میخواهد راهی گلزار شهدا شود؛ بالاخره با تمام اصرار و انکارها، من هم با ۳ نفر دیگر از دوستانم راهی میشویم. مدام از خودم سوال میکنم که یعنی بعد از این همه تشویش، چهچیزی انتظار مرا میکشد؟ این یک حس جدید خواهد بود یا یک نگاه گذرا و سریع؟
حالا من رسیدهام و باورم نمیشود چطور سیل جمعیت را با چه اشتیاقی پشت سر گذاشتهام و الان در کنار مزارش نشستهام. بر سنگ مزار این قهرمان و حبیب ملت ایران تنها نوشته: سرباز شهید حاج قاسم سلیمانی. تصاویر حاج قاسم محیط را پر کرده است. یک نگاه به مزار میاندازم و یک نگاه به تصاویری که با من حرف میزنند و همزمان صدا و تصویر برنامه قصههای خوب برای بچههای خوب در ذهنم تداعی میشود؛ همان زمانی که سیل دانشآموزان به تصویری از حاج قاسم درحالیکه با دستانشان قلب درست کردهاند، اشاره میکنند و یکصدا میگویند: «حاج قاسم دوستت داریم.»
حالا با تمام وجود درک کردهام که چرا قهرمانان نمیمیرند. من نیز نمیتوانم باور کنم که حاج قاسم نیست. او یک قهرمان است که ما را میبیند و فرزندان ایران او را عاشقانه دوست دارند.
اینجا و در کنار مزار حاج قاسم است که قصه ما در روایت حبیب ۱۴۰۱ هم به سر میرسد و دعایش بدرقه راه تمام بچههای خوب ایران میشود.