عطر نرگس
امسال هم مثل سه سالِ قبل قرارمون همونجا بود.
به قولِ بابا یه سرباز همیشه باید گوشبهفرمانِ فرمانده و در مسیرِ فرماندهاش باشه. درسته که الان از آسمونی شدنِ فرمانده چهار سال میگذره اما ما که یادمون نمیره چه قول و قراری با فرمانده قهرمانمون داشتیم.
به گزارش آرتین، رسانه رسمی نوهنران ایران؛ ساناز احسانی- سن و سالمون کمه ولی اسم خودمونو گذاشتیم سربازانِ نوجوانِ حاج قاسم. از چند وقت قبل برنامهریزی کرده بودیم که 13 دیماه 1402 کنارِ مزارِ حاج قاسم سرودِ سلام فرمانده رو بخونیم. من و چهار نفر از دوستام گروه سرود سربازانِ حاج قاسم رو تشکیل دادیم و بعد از کلی تمرین کاملا آماده بودیم. خوشحال بودیم از اینکه سهمِ ما در مراسم سالگردِ سردار سلیمانی اینه که یه گروه سرود نوجوان به نامِ سربازانِ حاج قاسم تشکیل بدیم و با اجرای سرود نشون بدیم که همچنان در مسیرِ فرماندهایم و تلاش میکنیم ادامهدهنده راهِ روشنِ سردارِ قهرمانمون باشیم.
صبح زودتر از روزای دیگه از خواب بیدار شدم. مامان تمام وسایل لازم رو آماده کرده بود تا مثل سالهای قبل توی گلزار شهدای کرمان از زائرانِ مرقدِ حاج قاسم پذیرایی کنه.
بابا هم امروز کار و کاسبی رو تعطیل کرده بود تا همراه ما در چهارمین سالگرد شهادت سردار دلها حضور داشته باشه.
حوالی ساعتِ 10 صبح یکییکی به دوستام زنگ زدم ببینم مشغول چه کاری هستن.
اول به علی زنگ زدم. طبق معمول تازه از خواب بیدار شده بود.
گفتم: «هنوز خوابی؟ پاشو مثلا تکخوانِ گروه سرودی. الان باید مشغول تمرین باشی.»
گفت: «دیشب تا دیر وقت تمرین کردم و آمادهام. نگران نباش.»
با علی خداحافظی کردم و شماره حسین رو گرفتم اما جواب نداد. فکر کردم شاید خواب مونده اما بعد یادم اومد که قرار بود امروز حسین به همراه میلاد و محمدامین برن بازار گل و برای مراسم امروز گلهای نرگسی رو که از قبل سفارش داده بودیم تحویل بگیرن و با هم برن گلزار شهدای کرمان تا کارهای دیگه رو انجام بدن.
از خونه ما تا گلزار شهدا تقریبا یکساعتی راه بود، به همین دلیل تصمیم گرفتیم یه مقدار زودتر راه بیفتیم که کارها عقب نمونه.
من و بابا و مامان سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.
توی گروه مجازی برای بچهها پیغام گذاشتم و گفتم من توی راهم. حسین، میلاد و محمدامین عکس سهنفره خودشونو که کنار مزار حاج قاسم گرفته بودن توی گروه گذاشتن.
علی پیام داد: «صبر میکردین ما هم برسیم یه عکس دستهجمعی میگرفتیم.»
حسین نوشت: «ناراحت نشو وقتی رسیدین باز هم عکس میگیریم.»
میلاد یه شکلک قلب گذاشت.
چند ثانیه بعد محمدامین نوشت: «مگه میشه گروه سرود سربازان حاج قاسم عکس دستهجمعی نداشته باشه. گلای نرگس هم آماده است زودی بیایین که یه عکس خاص بگیریم.»
بابا صدای رادیوی ماشین رو زیاد کرد. گوینده رادیو از برنامههای شهرهای مختلف برای چهارمین سالگرد شهادت حاج قاسم میگفت.
مامان مشغول ذکر گفتن بود…
توی این سه سال هر وقت راهی گلزار شهدا میشدیم، مامان کلِ مسیر رو با همون تسبیحی که عزیز جون از کربلا آورده بود، ذکر میگفت…
به گلهای نرگس توی دستمون وقتی داریم سرود رو اجرا میکنیم فکر میکردم، به عکس سهنفره حسین و محمدامین و میلاد، به علی که با اون صدای قشنگش قرار بود تکخوان گروه باشه و به فرمانده که از آسمون ما رو میدید…
توی همین افکار بودم که یه دفعه بابا صدای رادیو رو بیشتر کرد.
«انفجار تروریستی در مسیر گلزار شهدای کرمان»
بابا کنترلش رو در رانندگی از دست داد و بهشدت ترمز گرفت. دونههای تسبیح توی دستای مامان و روی چادرش ریخته بود. از ماشین پیاده شدیم. همه با صدای بلند «یا حسین» میگفتیم.
سراسیمه و با گریه به حسین زنگ زدم، جواب نمیداد. شماره محمدامین رو گرفتم، اونم جواب نداد.
گفتم میلاد حتما جواب میده اما گوشی اونم خاموش بود.
بابا رو بغل کردم و گفتم: «بابا دوستام حالشون خوبه مگه نه؟ شاید شاید فقط زخمی شده باشن… اصلا شاید توی لحظه انفجار اونجا نبوده باشن.»
صدای «یا حسین» توی مسیر پیچیده بود. همه گریه میکردن و توی سرشون میزدن.
یه دفعه صدای علی رو شنیدم. پشت سرم بود با گریه گفت: «از بچهها خبر داری؟ زنگ زدم جواب نمیدن…»
با چشمای گریون بهش گفتم ازشون بیخبرم.
بابا هر دوی ما رو بغل کرده بود و سعی میکرد ما رو آروم کنه. مامان دستبهدعا بود. یه دفعه چشمام سیاهی رفت و یادم نمیآد که بعدش چی شد.
چشمامو که باز کردم بابا و مامان کنار تختم توی بیمارستان نشسته بودن. سرمو چرخوندم علی رو دیدم که با لباس سیاه یه گوشه وایساده.
حس میکنم عطر گل نرگس توی کل شهر پیچیده. اشک از گوشه چشمم سرازیر شد. من و علی با چشمان گریون زیر لب سلام فرمانده رو زمزمه میکنیم.
حالا از گروه سرود پنج نفره ما، فقط من و علی موندیم و یه عکس سه نفره از حسین، میلاد و محمدامین که دیگه کنارِ ما نیستن.