به روایت آرتین، رسانه رسمی نوهنران ایران؛ قدم زدن در شهر عزادار؛ نمیدونم چرا قدم زدن توی کوچه پسکوچههای سیاهپوش توی محرم یه حال و هوای دیگهای داره. صدای یه روضه زنونه از دور میآد و گریههایی که تلاش میکنن شنیده نشن و زیر چادرها بمونن ولی سوز روضه اونقدر زیاده که خانمها رو از خود بیخود میکنه.
بین این خانمها، کسانی هستن که همراه خودشون بچههاشون رو آوردن تا از همین سن کم با روضه اهلبیت (ع) دمخور بشن اما به روضه حضرت علیاصغر (ع) که میرسن، مدام به بچههای خودشون نگاه میکنن و خودشون رو بهجای رباب، همسر امام حسین (ع) تصور میکنن و با این تصور دردناک، گریههاشون اوج میگیره.
این فکر توی سرم میپیچه که این خانمها فقط با تصور تشنگی و از دست دادن فرزند کوچیکشون تا این حد بیتابی میکنن ولی زنان خیمههای اباعبدالله حسین، همه مردان خانوادهشون رو از دست دادن و به اسیری رفتن. یکی از اون داغها برای من، آدم عادیِ سال 1402 کافیه، خداوند چه صبری به خاندان پیامبر (ص) عطا کرد که تونستن در مقابل درد غیرقابل تحمل کربلا صبر کنن.
هر بار که در کوچههای محرم قدم میزنم، بیشتر و بیشتر عاشق حسین (ع) و خانوادهاش میشم. حس میکنم هر قدمی در این کوچهها برمیدارم و هر چای نذری که مینوشم، من رو یه قدم به حضور بیزمان و بیمکان در کنار امام حسین (ع) نزدیک میکنه.
سؤالها مثل لشکر ابنزیاد محاصرهام میکنن و من میخوام از رود فرات، جواب سؤالهام رو بپرسم ولی گذشت زمان نمیذاره کسی جوابش رو بهراحتی پیدا کنه. چرا حسین (ع) در مکه نموند با اینکه میدونست کوفیان وفا ندارن؟ چرا امام حسین (ع) در ظاهر با یزید بیعت نکرد؟ چرا امام حسین (ع) خانوادهاش رو با خودش آورد؟ اون هفتاد و دو شهید کربلا چرا وقتی میدونستن که شهید میشن کنار امام حسین موندن؟
میدونم که جواب همه این سؤالها درسهایی برای ما نوجوونهای این روزگار و این سالهاست و برای همة آدمها در همة تاریخها و همة سرزمینها. میرسم به سقاخونهای که شمعهای روشنش نشون میده که مردم پناه آوردن به این پنجره و از سقای دشت کربلا، عباس حاجت بخوان.
ردپا و رد صدای عزاداران حسین (ع) رو میگیرم و شهر رو با پای پیاده میگردم؛ السلام علیک یا ابا عبدالله!